هیچ روزی در طول سال، دیگر برایم خاص نیست. همه روزها مثل هم هستند. هر روز در یک چرخه تمام نشدنی باید بدوی. برای من اول سال و آخر سال آنقدر تفاوتی نمیکند. تکرار مداوم کارهای تکراری و یا جدید و با درونمایه خلاقیت. تقریبا هر روز همین است، سعی میکنم خلاق باشم، سعی میکنم به پیشرفت کسب و کارهایم کمک کنم. و وقتی با خودم خلوت میکنم سعی میکنم نفس بکشم، با خودم حرف بزنم و روح و جسمم را برای ماروتون های روزمره بعضا تکراری آماده کنم.
برای من مناسبت ها تقریبا بی معنی است، درست یا غلط، خودم را با کارهایی که انجام میدهم میسنجم، خودم را با خود یک سال پیش، پنج سال پیش، ده سال پیشم مقایسه میکنم. کلاه خودم را قاضی میکنم ببینم توانسته ام دلی را شاد کنم یا نه. توانسته ام تغییری حتی خیلی کوچک برای خودم و بقیه ایجاد کنم یا نه. مقایسه خودم با خودم یک تکرار است، مثل بقیه تکرارهای زندگی ام. اگر ببینم از نظر خودم آدم مفیدتری بوده ام، کیف میکنم. اگر هم احساس کنم آنی نیستم که انتظارش را داشتم، با خودم خلوت میکنم و تلاش میکنم خود بهتری برای خودم و بقیه باشم.
شاید به همین دلیل که حس میکنم هر آدمی در دنیا یک ماموریتی دارد، و اگر نتواند از عهده اش بر آید و به رنجش معنا بدهد، بود و نبودش نه برای خودش و نه برای بقیه تفاوت چندانی ندارد.
ارزشمند بودن و حس ارزشمندی یک حس درونی است، از خودت آغاز میشود و بعد نمودش را در دنیای خارج از خودت هم میبینی، برای همین همیشه در حال پایش خودم هستم که آیا رنج هایی که میکشم معنایی در دنیای درون خودم و بیرون خودم دارد یا نه.
از هر چیزی مهمتر برایم این است که منشا تغییر باشم، حتی تغییرهای خیلی کوچک. اگر نتوانم تغییری ایجاد کنم یا در قدمی در این راه بردارم، زنده بودنم را هم عبث میدانم.
زندگی با همه رنج هایش یک موهبت است و میدانم که مناسبت ها هم یک موهبت هستند ولی شاید فقط برای من همه روزها مثل هم باشد.
بدون دیدگاه