نشخوار فکری


یک اصطلاح هم هست به اسم homesick غالبا وقتی استفاده میشود که از جایی که به آن تعلق داری دوری باشی. عموما مثلا برای سربازی و یا دانشگاه و یا هر چیز دیگری از خانه که عموما همه به آن تعلق دارند دور میشوند. منم همین حس را دارم، وقتی روز تعطیل میشود هر جا باشم، دوست دارم پشت میزن نشسته باشم و با همکارانم باشم. دور که میشوم انگار همان حالت که عرض کردم بر من غالب میشود. حس میکنم فشارها، هیجان ها و استرس ها از همه جا دارند درون تنم وول میخوردند و نمیگذارند، راحت فکر کنم. متمرکز کردن ذهنم روی چیزی که میخواهم همیشه وقتی در محل کارم نیستم، سخت تر است. به حال خودش که رهایش میکنم، هر سویی میرود. یک طرفش را از خودم دور میکنم، از جهت های دیگر حمله ور میشود. همان نشخوار فکری هستا ولی به طرز عجیبتری وجودم را در بر میگیرد. گاهی واقعا واقعا کلافه میشوم. آنقدر عصبی میشوم که نمیدانم چیکار کنم. دنبال راهی هستم این هجوم تفکرات را از خودم دور کنم. انگار نمیشود. گاهی هم حس میکنم کلا در برابرش سپر انداخته ام. پایم را در محل کارم میگذارم. یک هو بیشترشان میروند، تمرکزم بر کاریهایی است که باید انجام شوند. ولی این نشخوار فکری که همه شان هم منشا واقعی دارند گاهی واقعا نابودم میکنند. نمیدانم باید چه کنم که اینقدر تشویش ذهنی نداشته باشم. تشویش ذهنی برای همه چیز. از مسائل کوچگ تا کلان. شخصی و غیر شخصی. دیوانه ام میکند گاهی. مدتی است دارم تلاش میکنم وقتی این همه فکر و خیال به من حمله میکنند با آنها مقابله کنم. دسته بندی شان کنم و به اعماق ذهنم بفرستم. با خیلی هایشان هم صحبت میکنم و سعی میکنم حلشان کنم. ولی لامصب انگار همیشه هستند. و من مگر چقدر شگرد دارد که هر بار حلشان کنم یا فراری شان دهم. همه اش همینجا توی کله ام هست. گاهی مسائل جدی هستند و گاهی هم مسائلی واقعا احمقانه و پیش پا افتاده. نمیدانم باید راهی برایش پیدا کنم. راهی که اینقدر در کوچه پس کوچه های ذهنم رژه نروند. گاهی واقعا دیوانه ام میکنند. وای ازین نشخوار های فکری.
و به طرز عجیبی این غزل از حضرت حافظ را که میخوانم آرامتر میشوم
خوشا دلی که مدام از پِی نظر نرود
به هر دَرَش که بخوانند بی‌خبر نرود
طمع در آن لبِ شیرین نکردَنَم اولی
ولی چگونه مگس از پِی شکر نرود
سوادِ دیدهٔ غمدیده‌ام به اشک مشوی
که نقشِ خالِ توام هرگز از نظر نرود
ز من چو بادِ صبا بویِ خود دریغ مدار
چرا که بی سرِ زلفِ توام به سر نرود
دلا مباش چنین هرزه گَرد و هرجایی
که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود
مکن به چشمِ حقارت نگاه در منِ مست
که آبرویِ شریعت بدین قَدَر نرود
منِ گدا هوس سروقامتی دارم
که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود
تو کز مکارمِ اخلاقِ عالَمی دگری
وفایِ عهدِ من از خاطرت به در نرود
سیاه نامه‌تر از خود کسی نمی‌بینم
چگونه چون قلمم دودِ دل به سر نرود
به تاجِ هدهدم از رَه مَبَر که بازِ سفید
چو باشه در پِی هر صیدِ مختصر نرود
بیار باده و اول به دستِ حافظ ده
به شرطِ آن که ز مجلس سخن به در نرود

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *