هیس


نمیدانم رازهای مگویت را چقدر برای دیگران بگو کرده ای. نمیدانم چقدر چشمهایت میتوانند راه نفوذ به دلت را ببندند. جایی که خودت هستی و خدایت. نمیدانم آدمهایی که آن راز را کشف کرده اند یا به آنها کدش را داده ای.چقدر به دادت رسیده اند. به داد رسیدن یعنی درک کردن. یعنی گاهی سکوت کردن و شنیدن. نمیدانم چند تا آدم داری که میتوانی راز دلت را بگویی بدون اینکه قضاوتت کنند. رازهای مگو زیاد است و تو نمیدانی که باید بگوییشان یا در اعماق قلبت همه شان را دفن کنی. وقتی میگویی موجی از نصیحت سراغت می آید. نصیحت هایی که از سر دلسوزی و همدلی است. ولی تو همان را هم انگار نمیخواهی. میخواهی در غار تنهاییت با خودت حرف بزنی و حداقل فرد دیگری را درگیر ماجراهایت نکنی. ولی این چشمهای لعنتی خیلی وقتها دستت را رو میکنند و مجبورت میکنند حرف بزنی. گاهی حتی ضجه بزنی در برابر بعضی ها انگار توانش را نداری ساکت باشی. اصلا دوست داری ببینیشان که حرف بزنی که درد و دل کنی. آدم باید خیلی قوی باشد که در برابر احساساتی که در وجودش غلیان میکنند ساکت بماند. آدمی نیاز دارد که خفه خونی را یاد بگیرد. یاد بگیرد وقتی باید خفه خون بگیرد. هیچ چیز نباید این خفه خونی را به خون روان تبدیل کند. ولی آدم است دیگر. به حکم آدم بودن و به حکم زندگی اجتماعی اش خیلی وقتها خیلی از رازهای مگویش را بگو میکند.آدم است دیگر. آدم همین است. وقتی همه چیز را درون خودت میریزی و هیچ گوش شنوای مطینی هم نداری . هی میری دورن خودت و هی با انگشتانت غارت را عمیق تر میکنی که خفه خون گرفتن را یاد بگیری. هر حرفی که میزنی. شمرده شمرده با احتیاط ادا میکنی که مبادا بعدا دلی آزرده شود. یا تاثیری روی جامعه اطرافت بگذاری که منفی باشد. گاهی ازین همیشه مواظب بودن و همیشه خفه خون گرفتن واقعا خسته میشوم. دوست دارم جایی باشم که رها باشم که هرچه میخواهم بگویم و داد بزنم. داد بزنم با همه وجودم.

بیا و حالِ اهلِ درد بشنو

به لفظِ اندک و معنی بسیار

بُتِ چینی عدویِ دین و دل‌هاست

خداوندا دل و دینم نگه دار

به مستوران مگو اسرارِ مستی

حدیثِ جان مگو با نقشِ دیوار

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *