لذتی که در فراق هست در وصال نیست چون در فراق شوق وصال است و در وصال بیم فراق، در طول دوران زندگیم همیشه این جمله را به خطر داشته ام. و در هر دوره زندگی ام یک معنای خاص برایم داشته است. در فراق شوق وصال است، همیشه هر وقت برای چیزی شبانه روز تلاش میکردم، این جمله را باخودم تکرار میکردم. و هز زمانی که حس میکردم از چیزی لذت میبرم با خودم میگفتم وصال بیم فراق است. پس زیاد دل نبند.
همیشه سعی کردم به چیزی دل نبندم، دل بستن یک ضعف است، ضعفی که برخی آن را آگاهانه انتخاب میکنند و از ازین که دل بسته باشند لذت میبرند، اما برای من نه. من نه دوست دارم کسی به من دل ببندد نه به کسی دل ببندم. میخواهم همیشه برای خودم باشد، هیچ وقت نه دوست دارم به دیگری وابسته باشم و نه دیگری به من وابسته باشد. روابط دوستانه انسانی را به هر رابطه ای که در آن دل بستن و دل دادن باشد را ترجیح میدهم. این حرف را در سی و پنج سالگی ام میزنم، نمیدانم ده سال دیگر هم همین نظر را دارم یا نه. احساسات و منطق انسان گاهی در جنگ و تضاد است، شاید هیچ وقت کاری که میکنی را تایید یا رد نکنی. فقط یک چیز را میدانم از گذشته ام پشیمان نیستم. اگر دوباره به عقب برگردم احتمالا همه کارها را دوباره انجام میدهم. ماهیت امروز من بخاطر گذشته و کارهایی است که در گذشته کردم، با جایگاهی که در ذهنم است بسیار بسیار فاصله دارم، ولی تلاش میکنم حداقل برای آنچه میخواهم تلاش کنم و ننشینم و منتظر بقیه نباشم. با کسانی که هم پیمانم ، با کسانی که در یک جبهه چنگیدم، با همانها تا هرجا که بتوانم میرم. تا روزی که مرگ مرا از پای اندازد.
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآید
بدون دیدگاه