گاهی دلتنگی آنقدر پررنگ میشود که دیگر هیچ رنگی به چشمت نمی آید. شوق دیدار چنان به وجودت حمله میکند که ناتوانت میکند. چنان ناتوان میشوی که یارای فکر کردن به هیچ چیزی را نداری. تنت سوزن سوزن میشود. گر میگیری و بی تاب میشوی. میخواهی عامدانه به چیز دیگری فکر کنی، ولی مگر میشود؟ چنان دلت تنگ است که قرار نداری. همه حجم سرت را دل تنگت پر کرده است.
راستی راستی، درد فراق بهتر است یا شیرینی وصال؟ باید شرنگ فراقی باشد تا شراب وصل مزه دهد. اصلا اگر فراقی نباشد که همه چیز مزه عادت میگیرد. شاید اصلا عادت کردن، شروع خاموش شدن شعله عشق است. نمیدانم ولی این قانون دنیا است که همیشه عاشق باید در آتش هجر بسوزد. تا بوده همین بوده. همیشه عاشق در فراق معشوق، آه دلش را خوانده، نوشته و فریاد زده و آتش عشق را زنده نگه داشته.
عاشق، معشوق، وصال، فراق، دیوانگی و عاقلی! تیکه های پازل عشق. نبود هر کدامشان، کمیت عشق را لنگ میکنند. همه شان با هم هستند که عشق را می آفرینند. عشق جمعی از متضاد هاست. فراقی که تضاد وصال است و معشوقی که همه ناز میکند و عاشقی که همه نیاز میکند و دیوانه ای که راه عقل را میزند. نمیدانم شاید هم تضاد نیست، شاید یک همگونی بسیار لطیف باشد. ولی هر چه که هست، عشق یعنی همه اینها باهم. عاشق، معشوق،وصال و فراق، عاقلی و دیوانگی!
عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفتهام من بارها
عاشقان دردکش را در درونه ذوقها
عاقلان تیره دل را در درون انکارها
هین خمش کن خار هستی را ز پای دل بکن
تا ببینی در درون خویشتن گلزارها
بدون دیدگاه