شهد وصال هراسانم میکند، که هر لحظه با آن بیم فراق باشد، گاهی می اندیشم و با خودم خلوت میکنم که زهر هجر را با خیالی آسوده پذیرا باشم، که همیشه با آن شوق وصل باشد. چه کنم که این دل روزش را با یاد تو شب میکند و شبش به شوق دیدارت تا صبح پلک بر هم نمیگذارد.
از تو نوشتن بر من سخت و سهل است، گفته ها و ناگفته ها از تو بس زیاد مینماید. هرچه بخواهم از تو بنویسم حتی گوشه ای از آنچه هستی، نیست. و تا دلت بخواهد ناگفته دارم که تا ابد فقط تو را بنویسم. همین میشود که گاهی نوشتن برایم سخت میشود و گاه قلم راندن از تو بسی آسان میشود.
راستش باز هم با چه بگویم از تو شروع میشود و آنقدر از تو مینویسم که دیگر نمیدانم چگونه خاتمه اش دهم. در این روزهای سخت فکر کردن به تو، فکر کردن به آنچه در حقم میکنی، فکر کردن به دم به دم دیدارت، وصالت، بال و پر به من میدهد که باز هم بنویسم.
تو خود شاید ندانی که تو را داشتن برایم نعمتی شده است که هر روز خدایم را شکر میگویم. اینکه تو هستی، اینکه حتی حس میکنم صدای نفس کشیدنت را هم میشنوم. نمیدانم توهم است یا تله پاتی یا هر چیز دیگری ولی من تو را حتی وقتی کنارم نیستی حس میکنم. اینکه تو همچنان در من زنده ای و زندگی میکنی. همه اینهاست که تحمل دلتنگی را راحتتر میکند. گاهی فکر میکنم که این فراق عین وصال است. وصلی که چه در فراق باشم و چه در کنار، هر دویش ضربان قلبم را بالاتر میبرد و شوقم به دیدارت را امروز از دیروز افزون تر میکند.
آری، تو همان مخمل قرمز و مشکی همیشگی من هستی و من همانم که از آنجا که تو هستی تا اینجا که من هستم چشمانم را فرش راهت میکنم. پس بیا و قدم بگذار بر دیدگانم که شوق دیدارت هر لحظه از خود بی خود ترم میکند.
زآغاز عهدی کردهام کاین جان فدایِ شه کنم
بشکسته بادا پشتِ جان گر عهد و پیمان بشکنم
بدون دیدگاه