مغزم را میگویم، پر است از خالی. نمیدانم چه در آن میگذرد، به این سو و آن سو میکشدم. ذهنم را میگویم، نمیدانم چه میخواهد. پر میشود و خالی میشود.از افکاری متناقض، گاهی خسته ام میکند و گاهی به وجدم می آورد. همه چیز دور سرم میچرخد، تمرکز ندارم. از همان موقع هاست که خسته میشوم. ولی ادامه میدهم.
همه اینها “من” را تشکیل میدهند، دوستش دارم. تا خودم را دوست نداشته باشم نه میتوانم تغییری ایجاد کنم و نه میتوانم کسی را دوست داشته باشم.من باید با همه این بد و خوب های درونم کنار بیایم و بپذیرم و بدانم همیشه شاید همه چیز بر وفق مرادم نباشد. ولی از آن چیزهایی که در کنترلم هست استفاده میکنم و آن چیزهایی را که نمیتوانم کنترل کنم یا تغییرش میدهم و یا میپذیرم ولی از چرخ فلک زبونی نمیکشم.
طول کشید تا یاد بگیرم، طول کشید تا بپذیرم ، هزینه بسیار دادم ولی الان در جایی هستم که حداقل آگاهانه از دست میدهم و آگاهانه به دست می آورم. شاید سالهای دور دیگر به امروزم نگاه کردم و نظرم جز این باشد.ولی عمده تفاوت “من” امروز با “من” ده سال پیشم این است که حداقل این را میدانم که شاید الان ندانم.
یاد گرفتم صبور باشم، یاد گرفتم خستگی ام را با خواندن غزلی شعر از تن بدر کنم. یاد گرفتم دنیا را به هم بریزم برای اینکه قدمی بردارم برای بهتر کردن همان دنیا. یاد گرفتم بنویسم و پاک کنم. بنویسم و پاره کنم. آنقدر بنویسم که سرم خالی شود. مثل همین متن که شاید بار دهم است مینویسم و این بار پاکش نمیکنم. میگذارم به یادگار از ذهن آشفته امروزم.
مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع
بسی پادشایی کنم در گدایی
بیاموزمت کیمیای سعادت
ز همصحبت بد جدایی جدایی
مکن حافظ از جور دوران شکایت
چه دانی تو ای بنده کار خدایی
بدون دیدگاه