چشمانم را میبندم، بالهایم را باز میکنم، در هوای تو به پرواز در می آیم. آخ که تو چه میدانی در نفس های تو پرواز کردن چه مزه ای میدهد. در رویایی که مال من و تو هست، روی تخته سنگی مینشینم. کنار رودی زلال، بالا را نگاه میکنم، برف ها دارند آب میشوند و رود با قدرت به جلو میتازد، هرجا نمیتواند از مانعی رد شود، راه جدیدی برای خودش باز میکند، این مانع ها باعث نمیشود که رود دیگر نخرامد، مانند رقصنده باله ای بالاخره راه خودش را پیدا میکند و پیش میرود. درست مثل من و تو. هرجا که مانعی باشد، اگر نتوانیم آن مانع را برداریم، راه جدیدی پیدا میکنیم و پیش میرویم.
در اصل رابطه من و تو خللی نیست، هر ایرادی هم باشد یا از من است و یا از راه، ولی تا حالایش که از پسش برآمدیم، باز هم راه خودمان را میسازیم و میتازیم. خوش بحال من که دست تو را در دستم دارم. تو که باشی از دنیا باکی ندارم. میتازم، میخرامی، پیش میرویم باهم.
هنوز از پرواز کردن در هوای تو سیر نشده ام، چشمانم را تیز میکنم، کلبه مان را میبینم. درست کنار دریاچه، دورتا دورش سفیدپوش شده از برف شب قبل. در این کلبه یک دل مهربان و یک فنجان چای منتظر من است. دور کرسی مینشینم، تو روبرویم هستی، آتش در شومینه هیزیمان شعله میکشد. کرسی گرم گرم است. رویش لحافی از جنس مخمل است با رنگهای مشکی و قرمز. حرف میزنی، از خاطراتمان میگویی، از خاطرات آشناییمان چنان با ولع حرف میزنی که دوباره و صدباره عاشقت میشوم. غر میزنم، از زمین و زمان مینالم، باز هم فقط تو هستی که آرامم میکنی. دل به دلت میدهم. دل به دلم میدهی. سرم را روی شانه هایت میگذارم، اشک از گوشه چشمانم به پایین میغلتد. دلم آرام میشود. من خوشبختم. من خوشبختم که تو را دارم. قوری و دو استکان روی کرسی هست. برایم چای میریزی؟
بدون دیدگاه