بچه بودم، خانه مان دو در داشت، همسایه مان یک بقالی کوچک داشت که تقریبا چسبیده به درب پشتی بود، هنوز بوی بقالی اش در ذهنم تداعی میشود، خانه را پدربزرگم ، پدر مادرم خریده بود، و بعد هم به داییهایم ارث رسیده بود، آن قدیمها در عشیره ما به دخترها ارثی نمیرسید. الان نمیدانم ولی فکر کنم دیگر آنطور نباشد، ما حدود چهار یا پنج سال در آن خانه سکونت داشتیم، داشتم از بقالی همسایه میگفتم، اسمش محمد بود و به “مش ممد” شهرت داشت، پیرمردی بود دست به عصا، تعریف میکرد سالهای سال قبل با یک کاروانو با اسب و قاطر به زیارت امام رضا(ع) مشرف شده و میگفت اون موقع ها مشهد رفتن به همین راحتی نبوده، کلی سختی کشیده بود حتی راهزنان به آنها در چند نقطه حمله کرده بودند، و باور داشت هرچه دارد از برکات امام رضا و آن سختی کشیدنش برای زیارتش است، توی بقالی اش همه چیز داشت، از قرص استامینوفن تا لباس زیر وحتی ابزار آلات، مغازه کوچکی بود نمیدانم چطور این همه چیز را در آن جا داده بود وجای همه چیز را میدانست، گاهی اوقات همسرش هم که زن جا افتاده ای بود به او کمک میکرد، اسم همسرش یادم رفته، زن مهربان وحسابگری دقیق بود، ماست و دوغ و پنیر هم خودش درست میکرد و در آن بقالی میفروخت، اصالتشان به لرهای ممسنی میرسید و هنوز با اینکه شهرنشین شده بود ولی به رسم زنان عشایر لباس میپوشید، یادش بخیر، من بین سنین فکر میکنم ۵ تا ۸ سال همسایه شان بودم، یک بار پشت خانه آتش روشن کرده بودم، مش ممد آمد و کلی با من دعوا کرد که خودت را میسوزانی، و آتش را خاموش کرد و با عصبانیت رفت، تا مدتی با هم قهر بودیم، آدمها وقتی پیر می شودند شبیه بچه ها میشوند، من و مش ممد انگار همسن بودیم. همدیگر را که میدیدم رو از هم بر میگرداندیم. یک روز مادرم مرا به بقالی اش برد و ما را با هم آشتی داد، مش ممد بغلم کرد و یادم است از همان آب نباتهای رنگی رنگی که دوست داشتم به من داد، مزه اش فراموشم نمیشود، مخصوصا که پولی هم بابتش نداده بودم. قدیمترها همسایه ها از حال هم بیخبر نبودند، مانند یک خانواده بودند، یادم هست، یک بار تعدادی از فامیلهایمان در اثر سانحه ای در بیمارستان بستری شده بودند، ظاهرا در یکی از مانورهایی که نظامیان در اطراف ایل ما داشتند، نارنجکی جا مانده بود و یکی از بچه مدرسه ای ها آن را پیدا کرده بود به روستایمان برده بود، کدخدا که عموی من بود، هم حتی نمیدانسته که این چیست، یک آدم سربازی رفته هم ظاهرا آنجا نبوده، تلویزیونی هم نبوده که قبلا همچین چیزی را دیده باشند، حتی کدخدا تلاش میکرده یک تیکه آهن یا چوب را بر آن سوار کند و چماق بسازد، ولی نتوانسته بود ، قسمت ضامنش کنده شده بوده و خلاصه باز به بچه ها داده بودندش که با آن بازی کنند، یک روز بچه ها در حال رفتن به مدرسه با یک مداد یا خوکار شروع کرده بودند با آن ور رفتن که سر دربیارند این چیزی که پیدا کرده اند چیست، که ناگهان منفجر شده بود، متاسفانه یکی یا دونفر از بچه ها جانشان را از دست داده بودند و بقیه همه زخمی شده بودند و به بیمارستان آورده بودنشان. تعداد زیادی از ایل آمده بودند و بیش از یک ماه بچه ها در بیمارستان بستری بودند هر روز هم از ایل برای عیادت آنها به شهر می آمدند، و خانه ما هم پایگاهشان بود. مادرم هر روز برای ده ها نفر غذا حاضر میکرد، و پدرم هم برای عده ای که در بیمارستان بودند و همراه مجروحان غذا میبرد. یادم هست خانواده مش ممد همیشه به مادرم کمک میکردند، ما و میهمانهایمان هم عزادار بچه هایی بودیم که کشته شده بودند و هم باید به بچه هایی میرسیدیم که در بیمارستان بستری بودند، کاری از دست کسی بر نمی آمدها، ولی دوست داشتند کنار هم باشند و به هم دلداری بدهند. مش ممد و همسرش هم همیشه بودند، کمک میکردند، خدا رحمتشان کند، چند سال پیش شنیدم فوت شده اند.هیچ وقت مزه آن ماست هایی که گاهی هم ترش میشد یا آن لواشک های خاک خورده را فراموش نخواهم کرد.
گذشته گذشته است و آینده نیست
میان دو نابود، پاینده چیست؟
گذشته اگر خوب اگر بد، گذشت
وز آینده کس نیز واقف نگشت
گذشته به چنگ تو ناید دگر
وز آیندهات نیز نبود خبر
دمی کاندر آن دعوی هست تست
همانست کاین لحظه در دست تست
بدون دیدگاه