گاهی اوقات حجم فشارهایی که روی دوشت سنگینی میکند، از پا می اندازدت. قفل میشوی در حدی که نمیدانی باید چه کاری انجام دهی. لیست کارهایت و جلساتت رو میبینی ولی انگار مغزت قفل شده است. نمیدانی چطور شروع کنی.
سعی میکنی نفس های عمیق بکشی، سعی میکنی به خودت یادآوری کنی که کارهای مهمی برای انجام داری، ولی فکر، خیال و دلشوره چنان با تمام قوا به وجودت حمله میکنند که مثل آدمی میشوی که دست و پایش را بسته اند، و هر چه تقلا میکند، طنابهایی که به آن بسته شده است، سفت تر میشود.
بعضی روزها روز تو نیست، نیاز به خلوت با خودت و رها شدن و دور شدن از زندگی بیش از پیش ترغیبت میکنند که برای چند روزی هم شده از زندگی ات فرار کنی. ولی باز به خودت می آیی و میبنی این راهی بوده که خودت خواسته ای و باید با همه چالش ها و فشارهایش کنار بیایی و بسازی.
این ساختن یعنی سازش کردن با امورات و این نیروی ساختن و ساختن آنقدر قوی است که نمیگذارد به چیزی جز ادامه دادن فکر کنی. با خودت فکر میکنی، انگار حوصله هیچکس را نداری و میخواهی سرت در لاک خودت باشد و به همان کارهای ناتمام رسیدگی کنی. میخواهی هیچکس وارد حریمت نشود، دور از همه بدون اینکه لازم باشد کلمه ای به کسی توضیح بدهی، بنشینی و با خودت حرف بزنی، کمی خودت را نوازش کنی، گاهی به خودت تشر بزنی. گاهی حتی دلت برای سالها قبل تنگ میشود. آن سالهایی که دغدغه ات نمره های کارنامه ات بود و تابستان که فرا میرسید از همه چیز رها بودی و اصلا نمیفهمیدی روزهایت چطور میگذرد. حالا در آستانه تابستان سال هزار و چهارصد و چهار و در حالی که نزدیک به چهل سال داری، گاهی حسرت کودکی ات را میخوری.
بچه که بودم، تابستان ها بستنی یخی میفروختم، بعضی روزها مشتری بود و سود میکردم، بعضی روزها اینقدر همه بچه ها بستنی فروش میشدند که بستنی هایم روی دستم باد میکرد و آخر سر درب کلمن را که باز میکردم میدیدمم همه شان آب شده اند، هرچه روزهای قبل سود کرده بودم همه اش از بین میرفت ولی باز هم میرفتم و بستنی میخریدم و توی کوچه ها داد میزدم:” بستنی، بستنی…بستنی خوشمزه”
حالا گاهی دلم برای آن روزها تنگ میشود، یادم است مدتی ضایعات میخریدم بیشتر آلمینیوم ، سود خوبی داشت، یکبار که حسابی آلمینیوم خرید و فروش کرده بودم، نشستم و پول هایم را شمردم، شش هزار و چهارصد و پنجاه تومان پول داشتم، آنقدر خوشحال بودم که روی تیکه کاغذ نوشتم :”امروز چهاردهم تیر هفت و نه هست، پدر و مادرم با برادر و خواهرم برای خرید رفته اند و من شش هزار و چهارصد و پنجاه تومان پول دارم، همبرگر حدود هفتاد تومان است و من کلی میتوانم همبرگر بخرم”. تا مدت ها این تیکه کاغذ را نگه داشته بودم، دیروز هرچه گشتم پیدایش نکردم. ولی شیرینی آن کاسبی دوران بچگی با من است.
بزرگتر که شدم کارگر یک کبابی شدم، من هم نوجوانی حدودا پانزده ساله بودم و عاشق کباب و این کارگری در کبابی برایم حکم اقامت در بهشت را داشت، صاحب کبابی، آقای اسکندی مرد خوبی بود، به همه کارگران میگفت اگر دلتان کشید خودتان هم کباب بخورید. من مسول این بودم که پیاز پوست بکنم و خرد کنم، صبحا یک یا دو گونی پیاز جلویم میگذاشتنند و تا شب فقط همین یک کار را انجام میدادم، گه گاهی هم ظهر ها که کبابی شلوغ میشد، باید به بقیه کمک میکردم، هم کباب سیخ میکردم و هم روی زغال میپختم، هر از گاهی یک سیخ هم برای خودم روی آتش میگذاشتم. ولی آخرش بعد از یکی دو ماه آقای اسکندری گفت من به تو گفتم اگر هوس کردی یک تیکه هم خودت بخور نه اینکه هرچه کباب برای مشتری روی آتش میگذاری از خودت هم غافل نمیشوی. خلاصه اینکه بقیه هم زیر آبم را زدند و من از کبابی اخراج شدم. حالا که فکر میکنم میبینم چه روزهایی بود، به چشم بر هم زدنی گذشت.
ولی سخت ترین کار یدی که انجام دادم، کارگری اسباب کشی بود، یخچال را روی کولم میگذاشتم و از پله ها چندین طبقه بالا میرفتم و همه ماشالله ماشالله میگفتن، مزدش به نسبت کارگری بنایی بهتر بود، یادم است آن موقع روزهایی که بنایی میکردم هزار تومان تا هزار و پانصد تومان مزد میگرفتم، ولی دوره کوتاهی که اسباب کشی میکردم تا روزی پنج هزار تومان هم با انعامش مزد میگرفتم. آخر هم همان ماشالله ماشالله ها کار دستم داد و از همان موقع ها با کمردرد یار شدم، همین دو سه سال پیش آخر مجبور شدم عمل کمر کنم و حالا بهترم.
ولی بنایی کاری بود که همیشه بود، میرفتی در دکه مینشتی و می آمدند و اگر خوش شانس بودی میبردنت که کار کنی، دکه اصطلاحی بود که به جاهایی که کارگران برای کار روز مزد می آمدند و منتظر صاحب کار میمانند گفته میشد.
میرفتی کارت را میکردی، مزدت را میگرفتی و تمام. تازه بعضی از صاحب کارها ناهار هم میدادند، دمشان گرم.
به هرحال گذشت آن روزها ولی خاطراتش همیشه هست.
امروز مسولیت هایم بیشتر شده، حجم کارهای و تعداد بیزنس هایی که انجام میدهم هم بیشتر شده، خوبی ها و بدی های خودش را دارد ولی من آدمی نیستم که بازی را به راحتی ببازم، من تا تهش هستم و تلاش میکنم در حد خودم دنیا را جایی بهتر برای زندگی کنم.
والسلام
بدون دیدگاه