کلاف


گاهی هم همه چیز مثل کلاف در هم میپیچد. هر سرش را میگیری به تهش نمیرسی. همه چیز کند و سخت پیش میرود. عصبانی میشوی سر کلاف را محکم میکشی ، بیشتر به هم گره میخورد. دوباره نفس عمیق میکشی و تلاش میکنی آرام آرام بازش کنی، میبینی کلی وقت گذاشته ای ولی انگار باز هم همه چیز درهم تر شده است.

کلافه میشوی، گوشه ای مینشینی و این کلاف سر درگم زندگی را نگاه میکنی، هی فکر می کنی که چه کنی که بتوانی این کلاف را باز کنی. دوباره با نقشه جدید سمتش میروی. باز هم نتیجه همان است، همه چیز به هم پیچیده شده است.

کلی که از عمرت را صرفش میکنی،کم کم میفهمی اصلا این کلاف قرار نیست باز شود، تو فقط یاد میگیری با سردرگمی هایش کنار بیایی. در حد توانت هی تلاش کنی که بازترش کنی ولی انتظار باز شدن نمیتوانی از آن داشته باشی. و این بازی برای همه عمرت ادامه دارد.

می آیی کار را از زندگی جدا کنی، میبینی هر چقدر هم تلاش میکنی شدنی نیست. چالش هایت را مینویسی و سعی میکنی یکی یکی حلشان کنی میبینی نمیشود. اصلا ماهیت این چالش هایی که داری مثل همان کلاف هست، هی آرام آرام باید همه شان را با هم بازترکنی، سخت و کند ولی پیش ببری.

به خودت پناه میبری، انرژی میگیری و دوباره به سراغ کلافهایت میروی، با بازی زندگی بازی میکنی تا قدری رنج هایش را کمتر کنی.

به میان سالی که میرسی یاد میگیری زندگی همه اش همین هست. کلاف های سردرگمی که باید تمام عمری که مانده است را صرفشان کنی تا بالاخره یکی اش ، دو تایش، چند تایش باز شود. و یا برای همیشه هیچ کدامشان باز نشوند و تا زنده ای فقط بازی را ادامه دهی. سخت و کند ولی دست از تلاش نکشی. حتی اگر آخرش هیچ کلافی هم باز نشود.

به میان سالی که میرسی میفهمی سَمی قویتر از ناامیدی نیست. و تلاش و خسته شدن و دوباره برگشتن و کار سخت کردن هم پادزهرش است.

به میان سالی که میرسی یاد میگیری گاهی ممکن است، تلاش هایت هیچ نتیجه ای ندهد، ولی تجربه ای که به دست می آوری بعدا شاید به کارت می آید.

به میان سالی که میرسی تازه میفهی کار سخت را انجام دادن، از سخت کار کردن مهم تر است.

ره آسمان درون است، پَر عشق را بجنبان

پَر عشق چون قَوی شد، غم نردبان نماند

تو مبین جهان ز بیرون، که جهان درونِ دیده‌ست

چو دو دیده را ببستی، ز جهان، جهان نماند

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *