خودم را داشتم از یاد میبردم ها، من خودم هستم ،در برابر ناملایمت زندگی، همیشه سعی کردم بخزم و خودم رو بالای مشکلات برسانم و اگر حلشون هم نکنم از بالا به پایین بهشون نگاه کنم،چیزی نیست که بتونه ما را از پا بندازه، اگر هم از پا افتادیم از خستگی یا فشار زیاد، پرچم را نمیگذارم رو زمین بمونه و باز بلند میشم حتی خسته و بی رمق ولی مشکلات در زیر نگاه ما هستند،نمیتوانند ما را در خود فرو ببرند. شاید حل کردن هر مشکل قدری زمان نیاز داشته باشد که بالاخره باید زمانش رو بسازی و حتما حلش کنی.
همه آدهای دنیا حتی ناامیدترینشون و حتی افرادی که خود کشی میکنند امید دارند، وصیت نامه برخی از افرادی که خود کشی کرده اند را خوانده ام در آن به مفاهیمی بجز راحت شدن خودشان اشاره کرده اند، یکی از مهمترین چیزها این بوده که من خودم را میکشم تا دیگران از دست من راحت شود، حتی لحظه مرگش هم اگر پشیمان نشود با امید بهتر شدن شرایط دیگری این کار را میکنید. تمام آدمها مانند ریسه به هم وصل هستند و اگر چراغی در ریسه خاموش شود یا بقیه چراغها هم خاموش میشود و یا حتی خاموشی همان یک چراغ هم میتواند به نقص کمک کند. چه شوری بر پا میکنه وقتی حضرت صایب تبریزی این دو بیت رو میسراید
روشن شود چراغ دل ما ز یکدگر
چون رشته های شمع، به هم زنده ایم ما
کلمه به کلمه اش فکر شده و گزینش شده است، خلاصش اینکه ما زنده ایم چون بقیه هم هستند، ما اگر تک و تنها توی دینا زندگی کنیم چه لذتی داره؟ ما مثل رشته های شمع به هم بسته ایم و وابسته .”ما” به نظرم منظور کل مخلوقات خداست و در بیت بعدی غوغایش کامل میشود که ما به امید این زنده ایم که بمیریم و به معشوق اصلی که ذات خداوند عالم است برسیم.
فکر میکنم ادبیات فارسی معدن یک گنج است که عموما رایگان در اختیار ما هست، باید بویش را خواند، طعمش را دید و آنگاه تو دیوانه میشوی و لایق دیدار محبوب.
بعد یه جاش میگه
در چشم ناقصان جهان گر چه نارسیم
چون باده، جوش سینه میخانه ایم ما
ما را شاید نمیبینن شاید در چشمشون ناقصیم ولی اصلا این میخانه بدون ما میخانه نمیشه. جوشش سینه و رونق و روالش به ما هست. بگذارید ادامه بدم
از ما زبان خامه تکلیف کوته است
این شکر چون کنیم که دیوانه ایم ما؟
مهربتان در آب و گل ما سرشته اند
صائب خمیر مایه بتخانه ایم ما
“زبان خامه که تقریبا همه شعرای ما استفاده کردند و منظور زبان یا در نهایت شخصی است که توان درک آن معنا را ندارد و زبانش قاصر است.
راحت میکنه خودش رو میگه
از ما که زبان خامه داریم ک انتظاری نیست
مهربتان در آب و گل ما سرشته اند
صائب خمیر مایه بتخانه ایم ما
ما اصلا خود خمیر بت خانه ایم، این عشق و علاقه به زیبارویان و به تعبیری خداوند متعال در وجود ما نهادینه شده ،ما دیوانه ایم ، ما دیگر رد دادیم. عشق ما مردن است در راه معشوق تا با او یکی شویم. خالص تر ازین عشق مگر میشود. اینجاست که سعدی میآید و هیجان رو به اوج میرسونه میگه
گویند سعدیا مکن از عشق توبه کن
مشکل توانم و نتوانم که نشکنم
آقا ما اصلا کارمون توبه شکوندنه، میخوای بگو عاشق نباش توبه کن اگر خیلی خاطرت عزیزه توبه میکنم ولی انتظار نداشته باشه نشکونم.
همیشه شعرای ما که استاد ما بودند و یک عمر از خواند شعرهایشان لذت برده ایم به ما گفته اند دل از چیزی که دلدارت است نکش، عشق انسانی باشد یا خدایی یا هر عشقی، حتی عشق به کارت و تغیر دنیا.
دو جمله از امیرالمونین هم در این راستا می آورم، حضرت فرمودند
1. بزرگترين گناه ترس است.
2. بزرگترين تفريح كار است.
عاشقانه تر و شیرینتر و پربار تر ازین میشود آیا، نترس تو اگر توکل کرده ای از چه میترسی، خدا با توست. والبته که بزرگترین تفریح است، وقتی کاری را دوست داشته باشی هیچ تفریحی بالاتر از آن نیسن. هم کارمیکنی و لذت میبری هم عشق میکنی که خدمت میکنی و گره ای از مشکلات دنیا باز میکنی.
درکنار سختیهای دنیا و زندگی شعر یک مفر دیگر برای من است.
درود و رحمت خداوند بر همه شما
بدون دیدگاه