کنتور در حال صفر شدن است، یک سال دیگر هم با بدی هایش دارد تمام میشود. یک سال رنج، به رنج های قبلی هم اضافه میشود و برگی ورق میخورد، یک سال دیگر به عمرت اضافه میشود، و به پایان نزدیکتر میشوی. ورق هایی که همه شان هستند، میتوانی کتاب زندگی ات را باز کنی و همه رنج هایی که تا کنون کشیده ای را دوباره تجربه کنی. به هر سالش که برمیگردی پر است از دردهای زیادی که تحمل کرده ای که چه شود، هیچ! فقط دفتر رندگی ات ورق بخورد و شتابان تو را به گوشه رینگ براند و تا میتواند ضربه به وجودت حواله کند. آخر مگر زندگی جز همین درد و رنج ها چیز دیگری هم هست. من که گمان میکنم نه!
زندگی سیلی سخت در زمستان سرد است، زندگی عطش آب در تابستان گرم است. زندگی دیدن درد و رنج خود و دیگران و کاری از دستت برنیامدن هست. این همه سال است که زندگی کرده ام، چهار دهه! میتوانم به راحتی از سی و چند سال پیش خاطره تعریف کنم! میتوانم از سرمای استخوان سوز سالهای دور بگویم، از روزهایی که با مادرم برای یک پیت نفت آواره کوچه و خیابان بودیم، از تلویزیون سیاه و سفید کوچک و حسرت دیدن تصاویر رنگی بگویم، از برچسب های رنگی که روی تلویزیون سیاه سفید پارس قدیمی مان میزدم تا فکر کنم که تصاویرش رنگی است بگویم. از دست فروشی های کودکی ام بگویم. از روزی بگویم که یکی از قلدرهای محله بالایی بستنی های یخی که برای فروش درون کلمنی قرار داده بودم را در جوی آب ریخت بگویم، از بدبختی هایی که پدرم برای ثبت نامم در مدرسه میکشید بگویم.دلم میخواهد فقط بگویم و بنویسم. ولی که چه شود…
همان نگویم بهتر، همان در کودکی متوقفش کنم بهتر. این قصه سرش خیلی دراز است، اگر شروع به گفتنش کنم هم نمیتوانم تمامش کنم. نه تنش را دارم، نه توانش را، فقط میدانم هرچه که بود فقط زجر بود، رنج بود. این زندگی ارمغانش برایم رنج بود، خیلی تلاش کردم معنایی را در بین همه رنج هایم پیدا کنم، نمیگویم اصلا موفق نبودم، ولی راستش آنقدر هم که دلم بخواهد موفق نبودم. زندگی یک رنج پر از غصه بوده، زندگی یک هیولای هزار سر بوده و هست. زندگی یک توهم است. فقط همین. یک توهم.
توهمی که هر چه کند هم نمیتواند ناامیدم کند، توهمی که از اولش تا حالا با او سرشاخ بوده ام و هرچه هم چماقش بزرگ باشد و زورش زیاد، من یکی تا هستم کم نمی آورم. هستم تا آخرش!
بدون دیدگاه