عشق شاعرت میکند، عشق تو خواسته یا ناخواسته طبع آدم را لطیف میکند. طبع لطیف گاهی زودرنج میشود. بود و نبودت فرق میکند. نبودنت دلم را پیر میکند و بودنت، حضورت، نفس هایم را گرم میکند.
بودنت را میپرستم، قدرش را میدانم. برایش جان میدهم. اشتباه هم میکنم ولی زود به خطایم پی میبرم و برای اینکه دلت با من صاف شود، حاضرم هرکاری کنم.هر کاری!
گاهی هم دل من از تو میگیرد، نفسم را به شماره می اندازد. قلبم میگیرد، ولی سعی میکنم به روی خودم نیاورم که خاطرت را مکدر نکنم. راستش نمیدانم کارم درست است یا نه، ولی ترجیح خودم این است هر زخمی است خودم بخورم چه از خودمچه از دیگران ولی تو ذره ای آب در دلت تکان نخورد. خوب آدمم دیگر، حال خوب دارم، حال بدم دارم. فکر که میکنم میبینم اگر از تو رنجیدم باید به رویت بیاورم، عقلم این را حکم میکند ولی دلم نه، برعکسش حکم دلم است و افسار آدمی هم بیشتر دست دلش است. مگر نه؟
حالا نمیخواهم فکرکنی چه اتفاقی افتاده که شلوغش میکنم،نمیدانم میخوانی اش یا نه ولی همینطوری به ذهنم آمد و نوشتم.
بیشتر از کارهای خودم که تو را رنجانده ناراحت میشوم، از کارهایی که کرده ام در حالی که به تو فکر نکرده بودم و خودخواهی من بود که باعث این کارهایم شد.
نمیخواهم خودخواه باشم، نمیخواهم برنجانمت. و این دل من میخواهد که همیشه برای تو بتپد. فقط اینطوری دلم آرام میشود. همین
بدون دیدگاه