بعضی روزها دوست دارم با خودم خلوت کنم، فقط خودم باشم و خودم. دوست دارم به همه چیز فکر کنم، به چیزهایی که خوشحالم میکنند، ولی بیشتر به چیزهایی که باعث میشوند از کوره در بروم و به حد بسیار زیاد عصبانی شوم. داد بزنم، کسی نباشد که بپرسد چرا و یا چه شده است. دوست دارم فریاد بزنم، مشت بزنم به هیچ کس هم توضیح ندهم. بعد با خودم حرف بزنم و خودم را آرام کنم. این کار و این تنهایی با خود به سر کردن از جمله کارهایی است که قبلا بیشتر انجام میدادم. تنهایی سفر میرفتم، گاهی یک روزه و یا حتی کمتر از یک روز. ولی هرچه بیشتر سرم شلوغ شد، کمتر توانستم به خودم و دنیای درون خودم بپردازم.
گاهی همه این خشم های فروخورده آزارم میدهد، از اینکه نمیتوانم مثل گذشته خودم باشم و خودم، حتی غصه میخورم. به اندازه موهای سرم کار برای انجام دادن دارم و هی مجبورم خلوت کردن با خودم را به عقب بیندازم. گاهی وقتها از شدت خشم درونی دستانم میلرزد، حوصله احدی را ندارم. دوست دارم فقط بروم، یک روز دو روز هیچکس را نبینم. در خلوت خودم بخندم، گریه کنم، عصبانیتم را فریاد بزنم ولی نمیشود که نمیشود. و باز مجبورم لبخند را بر لبانم جاری کنم و انگار که هیچ نیاز درونی ای ندارم به زندگی ادامه دهم.
واقعیت این است آدم به تنهای تنها بودن نیاز دارد، از نظر من البته. آدمیزاد از نظر من از تنهایی اش جان میگیرد. آدمیزاد از انجام کارهایی که دوست دارد و نیازی به توضیح برای دیگران ندارد لذت میبرد. ولی گاهی آنچنان حصارهای زندگی کردن در چارچوب های خاص بلند میشوند که مدام مجبوری نقاب به چهره بزنی و تلاش کنی آنی باشی که بقیه دوست دارند، بدون اینکه فرصت کنی برای دمی یا روزی آنی باشی که خودت دوست داری.
الان از همان موقع ها هست که شدت و فشار کار و حجم زیاد امورات چنان روی گردنم سنگینی کرده که دوست دارم برای روزی حداقل رها باشم، خودم و خودم تنها باشم. ولی نمیشود که نمیشود که نمیشود. دوباره نقاب بر صورت باید در بین بقیه باشم و حتی حسرت این را داشته باشم که یک روز تعطیل هم فقط خودم تنها باشم با خیالهای خودم، با فریاد زدن های خودم و گاه با اشک و لبخندهایی برای دل خودم. که تنها باشم که جان بگیرم و دوباره برگردم به میدان. شاید فقط یک روز هم کافی باشد ولی ندارمش که ندارمش که ندارمش.
بدون دیدگاه