که پیش برویم


آدمی است دیگر، گاهی هم نوشتن برایش سخت میشود. یعنی وقتی دردهایت زیاد است دوست داری کنجی بخزی و خودت را تیمار کنی تا دوباره بتوانی با جانی دیگر به دنیا و آدمهایش برگردی. افسوس که باورهایت و اهدافت و همه آنچه برایت مهم است، منتظر تو نمیمانند تا تو حالت خوب شود.

با حال نزار و با هر سختی که هست باید به کارهایت رسیدگی کنی، برای اهدافت برنامه ریزی کنی، سنگ های بزرگ و کوچک برداری و پیش بروی. فرصت گوشه ای خزیدن محدود است. اگر زیاد در آن کنج عزلتت بمانی، تا به خودت بیایی میبینی که فرصت ها همه از دست رفته اند. پس مجبور میشوی برای عزلت نشینی ات هم قاعده و قانون بگذاری، به خودت که می آیی میبینی همه زندگی ات یک روتین است. روتینی که هر روز، هر هفته، هر سال به آن عادت کرده ای. یعنی حتی خلوت نشینی با خودت هم یک روتین شده است. افسوس که نمیتوان از زندگی کردن، مرخصی گرفت. باید باشی، بمانی، بجنگی، خودت را تیمار کنی، دوباره به میدان برگردی و نبردت را ادامه دهی. انگاری یک ربات!

حالا هرچه که این زندگی باشد، هر مفهومی هم که داشته باشد، تهش میدانم که هیچ است. هیچ و پوچ. ولی چرا با اینکه میدانم هیچ و پوچ است باز هم میزیمش گاهی هم برای خودم سوال میشود. از آن سوالها که جوابی هم برایش ندارم.

ولی یک جواب تکراری دارم!

میدانی در واقع آدم ها با هدف گذاری کردن و تلاش برای تغییر در زندگی خودشان و دیگران، رنج زندگی را تحمل میکنند، یعنی درون این رنج برای خودشان مفهوم و معنی میسازند، من هم به گمانم در ناخودآگاهم همین ها را دارم که مرا به جلو میراند، که حس کنم رنجی که میکشم معنایی دارد. یعنی درست است که رنج میکشم ولی یک معنایی هم خلق میکنم و این میشود که میتوان این رنج دائم را تحمل کرد. که رنجت مفهومی داشته باشد. که فکر کنی میتوانی تغییری ایجاد کنی، و این فکرت به واقعیت تبدیل شود و ببینی معنایی خلق کرده ای و همین معناها و خلقشان مثل جایزه هستند. جایزه ای که خودت به خودت میدهی و دوباره ادامه میدهی. اگر جز این باشد که آدم بتواند تغییری حتی کوچک خلق کند، زندگی هیچ ارزشی ندارد. همین

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *