بند کفشت را سفت میکنی و با هزار امید روزت را شروع میکنی، روزی که برای تو فقط کار است و کار و کار! سالهاست تنها چیزی که برایت معنا داشته این بوده که بتوانی مفیدتر و بهتر و سخت تر کار کنی. هرچه به میانسالی هم نزدیک میشوی تلاشت بیشتر میشود. پیش خودت میگویی که هیچ چیز زندگی جز کارکردن معنا ندارد، همه چیز را ناخودآگاه فراموش میکنی. عشق، دوست داشته شدن، تفریح. مغزت همیشه روشن و در حال پردازش است.
حتی گاهی هم که به خیال خامت میخواهی تفریح کنی و از کار دور باشی باز هم به خودت می آیی و میبینی لپ تاپت مقابل چشمانت است و ساعتهاست غرق در کار شده ای. حتی تفریح کردن هم یادت رفته است. سفر به جایی که اینترنت نباشد برایت غیر ممکن شده است. باید همیشه در دسترس باشی، باید همیشه گوش بزنگ باشی.
کلاهت را که قاضی میکنی میبینی که این تک بعدی بودن برای آدمی که یک بار زندگی میکند دردناک است، درد را میبینی و با همه وجودت حس میکنی ولی کاری نمیتوانی برایش انجام دهی. و باز هم برمیگردی و کار میکنی. آنقدر کار میکنی تا تمام شوی. نمیدانم شاید هم تو به دنیا آمده ای که فقط کار کنی. اصلا نمیدانم شاید هرکس غرق کار شود نمیتواند با سایر بعد های زندگی اش ارتباط برقرار کند. شاید وضع باید همین باشد که هست.نمیدانم!
بدون دیدگاه