کِلْک من


حسابی سر در گم بودم، اصلا نمیخواستم خود خودم باشم. نمیخواستم آخرین باری که با او اینجا بودم یادم بیاید. میخواستم حالم طبیعی نباشد. تحمل رویایی با واقعیت را وقتی که حال، حال خودم باشد را نداشتم. نمیدانم شاید برای اینکه فاصله ام از تنفر دورتر شود، برای اینکه از تنفر بگذرم، به بی تفاوتی برسم، این را هم باید تجربه میکردم. تا قبل از اینکه دوباره آنجا باشم، صدای خنده هایش، برق چشمانش، حالت صورتش، همه کارهایش، همه اش از اول تا آخرش، حالم را به هم میزد. فکرش به ذهنم خطور میکرد تمام وجودم را تنفر میگرفت. دوباره آنجا بودم، همه چیز دوباره یادم آمد، همه عذابهایی که کشیدم، همه اش را از ذهنم رد کردم. همه اش یک لحظه بود، همه اش در یک لحظه اتفاق افتاد، لحظه ای که دیگر در وجودم تنفر نبود، همه آن تنفر شد بی تفاوتی. همان لحظه ای که بی تفاوتی جای تنفر را گرفت. همان یک لحظه که همه چیز عوض شد، گذشتم. دیگر متنفر نبودم، بیشتر احساس همدردی، نمیدانم شاید هم ترحم وجودم را گرفت. وجودم آرام شد. بی تفاوت شدم. چشمان براقش دیگر فراموشم شده بود. همه آن لحظات فراموشم شد، یعنی جایگزین شد، با لحظه ای که بی جان بود، رویش را با پارچه سفیدی پوشانده بودند، با آن جایگزین شد. همان موقع که برای شناساییش در سردخانه بودم، وجودم یخ کرد. همانموقع بود که همه احساسم شد تنفر، شاید برای اینکه خودم را سرزنش میکردم. نمیدانم هرچه بود همه اش جنسش تنفر بود، تا وقتیکه دوباره همان جا که در وجودم جان گرفت، دوباره جان داد. این بار برای همیشه جان داد. صدای جان دادنش آنقدر بلند بود که تمام جان گرفتن هایش، تمام همه آن لحظه ها فراموشم شد. دیگر متنفر نیستم. از حالا به بعد بی تفاوتم. فکر کنم تا همیشه.

مرغ زیرک نزند در چمنش پرده سرای

هر بهاری که ز دنبال خزانی دارد

مدّعی گو لُغَز و نکته به حافظ مفروش

کِلْک ما نیز زبانی و بیانی دارد

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *