به حد اعلایش خسته هستم، هفته ها و روزها پشت سر هم میگذرند و بدون تعطیلی هفته هایم به هم وصل میشوند. گاهی دلم میخواهد ماه ها تارک دنیا شوم و به جایی بروم که هیچ کس نباشد جز خودم. هیچ وسیله ارتباطی هم با جهان نداشته باشم. خودم باشم و خودم. شعر بخوانم، بنویسم و حسابی بخوابم. اگر جایی شبیه همان کلبه خودمان باشد که چه بهتر. میتوانم چشم به انتظار تو هم بمانم که بیایی. چون گفتم که تو جزئی از همه نیستی. تو خود من هستی. پس در نهایت تنهاییم هم دوست دارم همراهم باشی.
دور و برم پر از آدمهایی است که دیگر نمیشناسمشان. ترجیح هم میدهم برای همیشه مانند غریبه برایم بمانند. بگذریم. رسم زندگی است دیگر. از زندگی جز این چه انتظاری میتوان داشت.
دلم بهانه ات را میگیرد، مدام دلم برایت تنگ میشود. هرچه چسبت میشوم هم کفایت نمیکند. اوج این دل تنگی را به گمانم خودت هم درک میکنی. چشم در چشمم روبرویم نشسته باشی هم باز علاج این دل تنگ نمیشود. البته جز این هم نباید باشد، بالاخره تو جزئی از خود من هستیم. روح من و تو در هم آمیخته است و درون دو کالبد زندگی میکنند. طبیعی هست که همیشه دلم تنگ باشد. چه انتظاری جز این آخر؟ حال تو هم به گمانم همین باشد که گفتم.
باید بدهی دنیا به خودمان را کم کم صاف کنیم، حداقل از یک جا شروعش کنیم. فکر میکنم هر دویمان به یک سفر نیاز داریم، برویم همانجایی که گفتم، جایی که هیچ چیز و هیچ کس جز خودمان نباشد. بدجور دلم هوای سفر با تو را کرده است. یعنی بین این همه شلوغی میشود؟
دل تو هی کوچکتر میشود و من هم هرچه تلاش میکنم رویت را سرخ تر کنم انگار نمیتوانم، صورت خودم را با سیلی سرخ نگه میدارم که دلت نشکند ولی صورت زیبای تو را چه کنم؟
میبینی همه نوشته ام به بهانه گیری و غر زدن گذشت. بعضی روزها هم اینطوری هستم، اگر قرار باشد همیشه از تو بنویسم گاهی همینقدر روزمره میشود. ولی تهش اینکه از تو که مینویسم حالم بهتر میشود یارم! جانم! مخمل قرمز و مشکی ام!
شاهد آن نیست که موییّ و میانی دارد
بندهٔ طلعتِ آن باش که آنی دارد
شیوهٔ حور و پری گرچه لطیف است ولی
خوبی آن است و لطافت که فُلانی دارد
مدعی گو لُغَز و نکته به حافظ مفروش
کِلکِ ما نیز زبانی و بیانی دارد
بدون دیدگاه