هرچه بیشتر به این فکر میکنم که مرزهایم را حداقل برای خودم تعیین کنم، میبینم نمیتوانم. یعنی منظورم این است که هیچ آخری برای خودم نمیتوانم تصور کنم. من را فقط مرگ میتواند از این همه دویدن باز دارد. نمیدانم قرار است کی به سراغم بیاید، آمدنش برایم رنجی ندارد، شاید حتی ذوقش را هم داشته باشم، ولی حالا که نمیدانم تا کی هستم، تا هستم میدوم.
من نمیتوانم در پی آسایش باشم، من در پی آشوبم، من وجودم پر از آشوب است، من تا میتوانم یعنی هستم باید برای همه آنچه هدفم هست، تا تهش بمانم حتی اگر لازم باشد با همه دنیا و هست و نیستش هم سرشاخ شوم.
عجیب برای خودم اینکه زمانیکه که جوان بودم حس میکردم کارهای نکرده ام انگشت شمار است،میتوانم بشمارمشان و اسم ببرم، ولی هرچه به میانسالی نزذیکتر شدم دیدم کارهای نکرده ام بیش از آن است که تصورش را میکردم. دیدم و حس کردم ناکرده آنقدر دارم که حتما برای انجام دادن همه اش زندگی ام کفاف نمیدهد. دیدم و فهمیدم بجای نگاه کردن و گیج شدن و کاری نکردن، باید از یک گوشه اش شروع کنی و تا آخرش هم بروی. اینطوری میتوانی کارهای نکرده ات را انجام بدهی و به جمع کارهای کرده ات بفرستی. تنها راه انجام دادن کارها همین است که همه وجودت را بگذاری و شروع کنی، نگاه کردن و انجام ندادن و حسرت خوردن هم حتما احمقانه ترین کار ممکن است.
من یاد گرفتم دل به هیچ چیز نبندم، در اوج آشوب درونم به پذیرش برسم، بتوانم خودم با خودم با وجود همه کشمکش های درونم به صلح برسم. ته ته دلم صلح و آرامشی است که منشا همه آشوب ها و غوغاهای بیرونی ام است، خودم ته ته دلم میدانم چه میخواهم، همین برایم کافی است تا دنیا را به هم بریزم تا هرچه میتوانم را تغییر بدهم.
دنیا و نامردی هایش به من یاد داد، هیچ چیز ارزش حسرت خوردن را ندارد، همه چیز در گذر است، حتی اگر خیلی محکم هم به نظر برسد ولی میگذرد. حتی آرامش ته دلم که به آن رسیده ام هم همیشه در حال گذر بوده است، از جایی لنگرش را جمع میکند وجایی دیگر لنگر می اندازد. ولی حرکتش حتی اگر کند هم باشد، رو به هدف هایم هست.
گاهی برمیگردم، نوشته های قبلی ام را میخوانم، چالش ها و هیاهو در نوشته هایم زیاد است، ولی خودم اینطور حس میکنم هیچ وقت حتی وقتی که در اوج ناامیدی بوده ام دست از زندگی نکشیده ام، زندگی برایم بزرگترین رنج بوده است، در کنارش بزرگترین معلمم هم بوده است. من تا حکمم زندگی است، هستم. تا جایی که اگر لایق باشم،کفنم، پرچم وطنم باشد. همین!
رندِ عالمسوز را با مصلحتبینی چهکار
کار مُلک است آن که تدبیر و تأمل بایدش
تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
بدون دیدگاه