تلاش میکنم ذهنم رها شود، ولی مگر میشود. اتفاقات اخیر باعث شده است عینک بدبینی را به چشمانم بزنم. اعتماد کردن برایم سخت شده است. در کار و زندگی آزارم میدهد. خوشبینی مطلق هم خوب نیست، خوب میدانمش. ولی اینطور به آدمها بدبین شدن هم میدانم صحیح نیست. فکر میکنم از آن وقتهایی است که مدتی باید کنار بکشم و از خارج گود بازی ها را تماشا کنم. تجزیه و تحلیل کنم و بعد به میدان برگردم.
به خاطر کارهای زیادی که روی سر هم تلنبار شده اند، کمی سخت به نظر میرسد که بتوانم دور بنشینم. ولی احساس میکنم واقعا باید این کار را بکنم وگرنه اشتباهات بیشتری ممکن است رخ بدهد. باید جدی تر فکر کنم. فعلا که این مطلب را مینویسم حس میکنم این کار یک “باید” است.
مدت اخیر یک پایم اینور تهران بوده یک پایم آنور تهران. حتی همین رفت و آمدها هم خسته ام کرده اند. تعطیلی هفته پیش را تصمیم گرفتم بروم شمال. بعد از چهارده ساعت ترافیک تازه به رودبار رسیدم. دیدم فایده ندارد، دور زدم و برگشتم. کلا خستگی این مدت اخیر و چالش های عجیب و غریبی که داشتم به تنم مانده است. به شدت حس میکنم نیاز به یک تعطیلات چند روزه دارم. ولی هرچه با خودم کلنجار میروم در این شرایط حساس و با توجه به وضعیت کسب و کارهایم که نیاز به توجه دارند،نمیتوانم. نمیدانم دارم اینها را مینویسم که خودم را توجیح کنم که باید بروم یا باید بمانم.
حتی آنطور که باید به تو هم رسیدگی نکرده ام ولی تو با روی گشاده همیشه گفتی درک میکنی و من قدردان تو هستم. میبینی و میدانی که در چه شرایطی قرار گرفته ام، الان باید حواسم به کارها باشد. خودت هم کمتر از من درگیر نیستی. ولی قول میدهم برویم به یک سفر دور. چند روزی فقط نفس بکشیم، اصلا برویم یک جایی که موبایلهایمان هم کار نکند، بنشینیم روبروی هم و حرف بزنیم و چای آتشی بنوشیم. برایت کباب کوبیده درست کنم. حس میکنم به چند روز تارک دنیا و کار شدن نیاز دارم. الان شاید نتوانم ولی قول میدهم بزودی این کار را کنم قبل ازینکه کاملا برن اوت شوم. قدردان حضورت، درک کردن هایت و همراهیت هستم. این چند بیت هم تقدیم به تو که صبورترینی
روزی که بپرد جان از لذت بوی تو
جان داند و جان داند کز دوست چه میبوید
یک دم که خمار تو از مغز شود کمتر
صد نوحه برآرد سر هر موی همیموید
من خانه تهی کردم کز رخت تو پر دارم
میکاهم تا عشقت افزاید و افزوید

بدون دیدگاه