وقتی چنگ در ناخودآگاهم زدم و بیشتر بجای اینکه حالم خوب باشد حالم خیلی خوب بود. فکر میکردم این بوی شکوفه های بهار نارنج همیشه در ذهنم میماند. ولی یادم رفته بود آن تیکه قسمت ناهشیار است و دسترسی به آن تاوان دارد. نمیتوان هر وقت دوست داشته باشم عظمت شکوه و به دنباله اش آن عطر بهارنازنج را با خود به همراه داشته باشم. او عطار است و هفت شهر عشق را گشته من اما سربازی با لباس های خاکی زیر توپخانه دشمن با سلاحی که در دست دارم ولی گلوله هایم تمام شده است. چه کاری میتوانمبکنم یا باید تسلیم شوم یا باید روبروی هجوم اسلحه ها قرار بگیرم و خودکشی کنم. نمیخواهم به دست دشمن بیفتم ترجیم مبارزه تا نفس اخر است.نتیجه جنگ در این جبهه روشن است، دیگر کسی نیسی که با این اسلحه بدون گلوله بر او بتازم، تسلیم هم نمیشوم چون حتی بخواهم هم، آماج گلوله ها امانم نمیدهد، منم در خاکریزی تنها ، همه کشته شدند و من هم آماده سوراخ سوراخ شدن هستم، حداقل وقتی از قبل بدانی که قرار است با گلوله اول سرت سیاهی رود و با گلوله های بعدی طعم مرگ را حس کنی آرامتر با اطمینان بیشتری میدانی تا آخرش جنگیدی ولی نشد.مهم همیشه همین بود مگرنه، که اگر نتوانم به قصد وسع کوشیده باشم
پاک دینی کرد از نوری سؤال
گفت ره چون خیزد از ما تا وصال
گفت ما را هر دو دریا نار و نور
میبباید رفت راه دور دور
چون کنی این هفت دریا باز پس
ماهیی جذبت کند در یک نفس
ماهیی کز سینه چون دم برکشید
اولین و آخرین را درکشید
هست حوتی نه سرش پیدا نه پای
درمیان بحر استغناش جای
چون نهنگ آسا دو عالم درکشد
خلق را کلی به یک دم درکشد
بدون دیدگاه