روستا


هرچه یادم می آید بوده ام، خیلی وقت هم هست که حس میکنم که چیزی را برای خودم نمیخواهم . فقط میخواهم چشم اندازهای بلند مدت نیک اندیش محقق شود و خیالم راحت است که من هم نباشم، شرکایم این کار را میکنند. من حتی حاضرم به جای دیگری کشته شوم. بجای کسی که هنوز امید های زیادی دارد. قدیمها یادم است کمتر کسی میمرد، یعنی چه میشد یک پیرمردی، پیرزنی میمرد. یا جوانی در تصادف کشته میشد. دوا درمان شاید کمتر بود، در سنین طفولیت اگر کسی مریضی خاصی داشت معمولا میمرد . و آنهایی که زنده میماندند آدمهای محکم تری بوده اند. مثلا پدر بزرگم هیچ برادر و خواهری نداشت همگی در بچگی بیمار شده بودند و مرده بودند. یکی از عمه هایم هم در همان سنین کودکی مرده بود و شناسنامه اش را به عمع دیگرم داده بودند. یادم است تک و توک آدمها ماشین داشتند، مثلا در روستای ما فقط چند ماشین بود آنهم وانت، آن ماشین ها هم انگار متعلق به همه بودن، هرکس کاری داشت، بدون حس شرمندگی از ماشین همسایه استفاده میکرد. حتی گاهی ما میرفتیم روستا و ماشین نداشتیم، موقع برگشت با یکی از همان ماشینها برمیگشتیم ، حالا یکی پیدا میشد که بخواهد به روستایمان برود و ماشین را به روستا بر میگرداند. چقدر روزهای قشنگی بود. میدانید دلم برای آن همه صفا تنگ شده است. یادم است یکی که مریض میشد، بجز راننده و مریض یکی دو نفر دیگر هم جلوی همان نیسان مینشستند و نزدیک به بیست نفر هم در قسمت بار سوار میشدند که مریض را به بیمارستان برسانند. یادم است شیراز که زندگی میکردیم، ناگهان بیست سی نفر نیمه شب به خانه مان می آمدند، ناراحت که نمیشدیم هیچ، خوشحال هم میشدیم که از روستا آمده اند وناراحتی مان فقط برای مریض بود، همه این همراهان با عده ای از فامیل که در شیراز زندگی میکردند هم جمع میشند جلوی بیمارستان که اگر کاری بود انجام دهند. عموما هم کاری از دستشان بر نمی آمد ها. ولی میخواستند پیش هم محلی شان باشند و از حالش باخبر باشند. ساعات ملاقات که میشد بزور ما را از اتاق بیمار خارج میکردند. سالها گذشت، حالا دیگر مثل قدیم نیست. روستاها هم مانند شهر شده اند. ولی باز هم صفا و صمیمیتی که بود تا حدی حفظ شده است. هنوز هم برای فامیل مشکلی پیش بیاید برایش کم نمیگذارند. سالها میگذرد ولی هنوز مزه آن غذاهایی که آنجا میخوردم را یادم است. هنوز یادم است که همه فامیل جمع میشدند و دور هم شام میخوردند. مهم نبود کسی را دعوت کرده باشند. همه با هم و دور هم بودند. الان فاصله ها خیلی بیشتر شده ولی دلم هنوز آنجاست و هنوز خودم را یک بچه روستایی میدانم که همیشه ذوقش را داشتم که کی دوباره میتوانم به روستا برگردم . کشاورزی کنم، دامداری کنم. گوسفندم گم شود و به دنبالش همه جا را بگردم. دلم برای همه اش تنگ شده است.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *