ششمی اش


اینکه میتوان با ابزاری احساست را تا حد ممکن بیان کنی، حس خوبی است. برای من نوشتن انتقال احساسم و زنده نگه داشتن آن است.وقتی برمیگردم و نوشته های قبلی ام را میخوانم حس تازه بودن آن متن در وجودش را آشکارا میبینم. حتی اگر مطلبی را کلا فراموش کرده باشم هم باز وقتی میخوانمش تمام احساس مربوط به نوشتن آن متن در وجودم زنده میشود. برایم هیجان انگیز است. میدانی همه چیز در وجودت همیشه میماند، حتی اگر فراموشش کنی. همین است که گاهی یک بوی خاص، یک قطعه موسیقی تو را به عالمی دیگر میبرد. این مرور خاطرات حتی اگر خاطرات خوبی هم نباشند، دم به دم تازه کردن روحم است. اگر موقع نوشتنش غمگین بوده باشم، یا خشمگین یا ناراحت، همه اش را دوباره به یاد می آورم. حس غم، چقدر دوامش از شادی بیشتر است. حس دلتنگی که همیشگی هست. حس خوشحالی که مثل یک تپش قلب محکم میزند و رد میشود. همه اش از سر انگشتانم بر روی کیبوردم جاری میشود و من یک روز دیگر با تجربه تر میشوم. آدمها را بیشتر میشناسم. و هرچه هم میشناسمشان باز هم آدمی آنقدر پیچیدگی دارد که حس میکنم نه میشود هیچ وقت خودم را بشناسم و نه میتوانم دیگران را بشناسم. اصلا اگر ادعا کنم کسی را میشناسم فقط در حد ادعا است، آدمها گاهی رفتارهایی از خود بروز میدهند که شوکه میشوی. باورت نمیشود که این آدم همان آدمی است که میشناختی اش. گاهی آنقدر شوکه میشوی که از خوشحالی اشک در چشمانت جمع میشود و گاهی آنقدر عصبانی که دود از گوشهایت بیرون میزند. درک درونی ما از هرچیزی آنقدر عجیب و پیچیده است که گاهی درباره یک موضوع حس ششممان برداشتی میکند. من حس میکنم این حس ششم هم یک حس کاملا واقعی است، چون برداشتتش بر مبنای ورودی های قبلی است که در وجودمان تحلیل شده است، تحلیلی هایی که حتی خودمان هم از آن خبر نداریم وشاید هیچ دلیل منطقی شاید برایش پیدا نکنیم. ولی واقعی ترین حس است. همین حس ششم.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *