شوق وصال


آنقدر که از فراق نوشته اند از وصال ننوشته اند. آنقدر که همیشه شرح جدایی داده اند از بودن با یار نگفته اندُ آنقدر که همیشه از از فراق یاد کرده اند از شیرینی وصال ننوشته اند. شاید که البته درست باشد همیشه نوشته اند لذتی که در فراق هست در وصال نیست که در فراق شوق وصال هست و در وصال بیم فراق. من برداشتم از این نوشته ها این است که آدمی هیچ وقت قدر داشته هایش را نمیداند. حتما باید نعمتی و لذتی از او گرفته شود تا تازه یادش بیاید که قدرش را بداند. کلا آدمی همین هست ها. دوست دارد همیشه ناله سر دهد. همه شعرها و متون زیبایی که خلق شده استُ حاصل فراق بوده است. کمتر دیده ام نوشته ای سرشار از احساس باشد و شرح وصال را داده باشد. آدمها در جداییها و شوق وصل یار احساساتشان فوران میکند و مینویسند و میسرایند.حضرت مولانا میفرمایید: بشنو از نی چون حکایت میکند وزجدایی ها شکایت میکند. یا عراقی یکی از اشعار زیبایش را این چنین آغاز میکند

بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟ گره از کار فروبستهٔ ما بگشایی؟

نظری کن، که به جان آمدم از دلتنگی گذری کن که خیالی شدم از تنهایی

نمونه هایش در ادبیات خودمان خیلی زیاد است. اصلا انگار واقعا هم لذتی که فراق دارد وصال ندارد. همیشه آخر قصه ها هم وقتی دو معشوق به هم میرسیدند قصه تمام میشد و مینوشت که سالها با شادی با هم زندگی کردند. همه شعرها و قطعات زیبای ادبیات ایران و جهان حاصل جدایی بوده است، جدایی از معبود، از معشوق.

و لذت وصالی که هر لحظه اش بیم فراق است چقدر میتواند احساسات را تحریک کند و شاعر را به شعر سرودن وا دارد. آری شوقی که در فراق هست ، لذتش به مراتب از لذت وصال بیشتر است.

این تیکه از غزل حضرت حافظ هم خیلی زیباست

مرا امیدِ وِصالِ تو زنده می‌دارد

و گر نه هر دَمَم از هجرِ توست بیمِ هلاک

نَفَس نَفَس اگر از باد نَشنوم بویش

زمان زمان چو گل از غم کُنَم گریبان چاک

لحظه لحظه باهم بودن را قدر بدانیم.چون همیشه بعدش فراق است.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *