نفس


برای اینکه بخواهی کاری را انجام دهی شرط اولش خواستن است. مثلا من بارها خواسته ام کمی زندگی ماشینی ام را تغییر دهم. ولی اراده و بهانه و انگیزه کافی برای آن نداشته ام. معمولا هر وقت این تصمیم را گرفته ام، هزاران کار انجام نشده بر سرم آوار شده است و دوباره درگیر روزمرگی های زندگی شده ام. بار ها تلاش کرده ام با آدمی بیشتر وقت بگذرانم ولی تهش شکست خورده ام. صد البته مشکل از سمت خود من بوده است، احساس میکنم آنقدر به این زندگی ربات گونه عادت کرده ام که حتی از تغییر دادنش هم میترسم. یا حداقل حوصله دردسرهایش را ندارم. نهایت آسودگی ام این بوده است که سینه خیز به کنج عزلت خودم میروم و کمی تجدید قوا میکنم و دوباره به میدان بر میگردم.
انگار جز کار کردن و جز اینکه چند ساعتی بخوابم کار دیگری بلد نیستم، قطعا زندگی که مطلوب من باشد این نیست، دوست دارم بیشتر تفریح کنم، بیشتر نفس بکشم. بیشتر کار نکنم. ولی انگار نمیشود که نمیشود. گاهی هم خودم را توجیه میکنم که استراحت معنی ندارد و تا وقتی که نفس دارم باید کار کنم. نه روز تعطیل برایم معنایی دارد و نه روز کاری.همه روزهایم مثل هم شده اند.هفته هایم به هم وصل شده است.
مدتی پیش به تماشای یک تئاتر نشستم، آنقدر برایم هیجان انگیز بود که تصمیم گرفتم ماهی حداقل به دو تئاتر بروم، ولی افسوس که فقط فعل خواستنش با من بود. دیگر برایم مقدور نشد که به خواسته ای که برای دلم بود برسم.
راستش در این میانسالی خیلی جدی تر به این موضوع نگاه میکنم که باید زمان هایی را برای خودم اختصاص بدهم. نمیدانم بالاخره میتوانم این کار را کنم یا نه. ولی این بار فعل خواستنم احساس میکنم از همیشه قوی تر است و این دفعه دیگر میخواهم هر طور شده برای خودم زمان بیشتری را اختصاص بدهم.
باید برنامه ریزی بهتری داشته باشم، باید همه کارهایی که باید انجام شود را انجام دهم، ولی قدری هم این بین نفس بکشم. نفسی که فقط برای خودم است.شاید واقعا وقتش شده که دلم را به دریا بزنم. هرچه باداباد…

1 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *