یادش بخیر


داشتم نوشته های قدیمی ام را نگاه میکردم، قسمتی از آدم همیشه در گذشته ها گم شده است، فقط وقتی در ذهنت به آن سالها برگردی آن قسمت ها هم زنده میشوند، قسمتهایی از وجودت، احساست که انگار دیگر تاریخ مصرفشان گذشته است و نمیتوانی جز با مرور خاطرات زنده شان کنی. و به زمان حال که برمیگردی هم دیگر نیستند. ذهن آدم عجیب و غریب است، همه چیز را ثبت و ضبط میکند با همان کیفیتی که در آن زمان بوده است، هم غمها هم شادیها ، همه شان با همان کیفیتی که داشته اند وجود دارند، اگر یاد بگیری تمرکز کنی ، و کمی وارد ناخودآگاهت شوی میتوانی همه شان را حس کنی. عده ای شاید برایشان مهم نیست که به خاطرات قبلی شان دسترسی داشته باشند، یا فقط گذرا به یاد می آورندش ولی برای من که همیشه تمام خاطراتم را با هر درد یا شادی که بوده به یاد می آورم، این تجدید خاطره کردن گاهی دردناک است و گاهی سرمستم میکند. سالهای سال است که همین کار را میکنم، چشمانم را میبندم، تمرکز میکنم ، مقصد ذهنم را مشخص میکنم و خودم را در آن حال میبینم، اگر سرد است دقیقا سرما را حس میکنم، اگر سوگوارم باز بغضم میترکد. همه چیز هست عین همان روزی که اتفاق افتاده. نمیدانم هدفم ازین سفرهای درونی چیست، ولی هرچه هست در نهایت حالم را بهتر میکند. بزرگی میگفت زندگی آدمی مثل کتابی هست که ورق میخورد، هر وقت بخواهی میتوانی به هر ورقی که دوست داری برگردی و دوباره بخوانی اش ولی نمیتوانی تغییری ایجاد کنی. کتاب هم که تمام شد، ورق آخر زده میشود و برای همیشه خاموش میشوی. بارها برگشته ام و ورق های زده شده خودم را بازخوانی کرده ام، همه شان جزیی از زندگی من هستند، اگر میتوانستم هم هیچ صفحه ای اش را ویرایش نمیکردم. امروز من را تک تک لحظات گذشته زندگی ام ساخته اند. شاید به اندازه کافی از خودم و زندگی ام رضایت نداشته باشم ولی میدانم در هر مرحله همه تلاشم را کرده ام. حسرتی به دل ندارم و بابت هرچه کرده ام پشیمان نیستم. فقط مهم این است فردایم از امروزم بهتر باشد. یا تلاش کنم بهتر باشد، حتی اگر بهتر نباشد. گاهی اوقات روزهایم را با این سفرها شروع میکنم، گاهی اوقات مقصد سفرم تا بیست یا سی سال پیش هم به عقب میرود. یاد روزهایی می افتم که کودکی بودم منتظر سرویس مدرسه حدود ساعت شش صبح، با کارتن های گوشه خیابان آتش درست میکردم که هم گرم شود، هم با دوستانم شیطنتی کرده باشیم. آنقدر حسش واقعی است که هنوز هم لباسم بوی دود میدهد.

برخیز و مخور غم جهان گذران

بنشین و دمی به شادمانی گذران

در طبع جهان اگر وفایی بودی

نوبت بتو خود نیامدی از دگران

 

 

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *