آنقدر مینویسمت که شب جایش را به روز دهد،تو در بند بند جان من زندگی میکنی. بند به بند جانم به تو بند است الهه صورت و سیرت من. تو همانقدر که میتوانی به من جان بدهی و میدهی، جانم هم بلاگردان جانت هست.
من هرچقدر از دل تنگم بنویسم، انگار که هیچ ننوشته ام. مانده ام زمانی اگر با کلام نثر نمیتوانستم توصیفت کنم، زبان نظم بود. نظمی که از دیگران و به خصوص از حضرات حافظ و سعدی و مولانا عاریه میگرفتمشان. و حالا جایی هستم که در هیچ نظمی،هیچ نثری نمیتوانم بگنجانمت. فقط دلم همکلام دلت میشود، به زبان خودشان ساعتها حرف میزنند و من فقط مات آنها میشوم. ساعت ها حتی بی کلام فقط نگاهت میکنم و آنچه بر دلم جاری میشود را نثار دلت میکنم و دلت چه خوب حرف دلم را میداند.
تو مخمل قرمز و مشکی من، از هرچه عاریه باشد بدوری. تو خودت هستی، فقط خودت چون خودت هست. و من، عاشق سرتا پا چشم و زبان و گوش سر ارادتم را بر آستانت مینهم و دم به دم جان تازه ای میگیرم.
تو چه هستی به گمانم فقط من میدانم و خدای بالای سرت. تو خودت هم نمیدانی چگونه و تا چه اندازه در عمق جان من نفوذ کرده ای. به تو خیره میشوم و آنچه میبینم از صورت و سیرت فقط زیبایی است. روحی دلنواز، زبانی شیرین، وجودی بدون آلایش. به گمانم چون تو عاری از هر عیبی را فقط من میبینم. دیگران هرچه باشند، هر که باشند، زخمشان را میزنند و تو جای این زخمها را تیمار میکنی. اگر چون تویی نبود با این همه زخم از سر تا پا و روح و جان را که میخاست دوا باشد؟
تو و فقط تو دوای هر درد من هستی، وای و آی که چقدر دلتنگت هستم. دلتنگ حضورت؛ دل تنگ بودنت، دل تنگ اینکه من باشم و تو و کلبه مان. کلبه ای که هیزمش گُر میگیرد و چای آتشینی که روی آن دم می آید. آی زیبای من، فدای لحظه لحظه بودنت در زندگی ام.
چون گشت عیان مجو کرامت
کز بهر نشان بود کرامات
تا ساحل بحر سیل پیداست
چون غرقه شود کجاست هیهات
ما مات تویم شمس تبریز
صد خدمت و صد سلام از مات
بدون دیدگاه