چقدر خوب شد که نوشتن عادتم شد، یادم است قبل ازینکه شروع به نوشتن کنم، یعنی چند سال پیش، همیشه برگه ای را برمیداشتم و خط خطی اش میکردم. شعر مینوشتم، معادله مینوشتم، فقط خط خطی اش میکردم. قبل ازینکه در وبلاگم شروع به نوشتن کنم هم گاهی برگه ای را برمیداشتم و شروع میکردم به هر چه دوست دارم نوشتن. و بعد هم آتشش میزدم. یادم است اولین بارهایی که میخواستم وبلاگ نویسی را شروع کنم، کمی نوشته ام را بالا و پایین میکردم، ولی الان دیگر نه، هر چه میخواهم مینویسم. ابایی ندارم که قضاوتم کنند. یعنی آدم وقتی مشتش را باز کند، حالش بهتر است. به قول حضرت حافظ “من چنینم که نمودم، دگر ایشان دانند”. طی همه این سالها آدمهایی وارد زندگی ام شده اند، عمدتا در حوزه کسب و کار . فکر میکنم طولانی ترینش این بود که یک ماه با تعدادی آدمهای مختلف در سفر بودم. در آن یک ماه بعضی ها را فقط تحمل میکردم، چون میدانستم قرار است با هم بیزنسی را انجام دهیم و بعد هم هر کس برود دنبال زندگی خودش. اینکه میدانستم قرار است که تمام شود، تحملشان هم راحت بود. بعضی ها هم در زندگی ام آمده اند و مانده اند، “گربه” موجودی بود که آمد و ماند و قرار هم نیست برود. هیچوقت هم تکراری نمیشود. چند روز پیش ناهار کاری ای با تعدادی از همکارانم در بخش توسعه داشتم، به صرف خورش قیمه دعوتشان کرده بودم. البته که شاید باب میل همه نباشد ولی خوب من عاشق قیمه هستم. یادم است بچه که بودیم مهمان زیاد داشتیم، اکثرا فامیلهایمان بودند که از روستا برای مراجعه به دکتر به شهر می آمدند.و ناهار یا ناهار و شامی مهمان ما بودند. مادرم میگفت و هنوز هم که حرف قیمه میشود میگوید:”باید سریع غذا را آماده میکردم، چون اکثر مهمان ها سرزده می آمدند و قیمه برایم راحتترین و سریعترین غذا بود” . خلاصه اینکه به کرات خورشت قیمه سیب زمینی خوردن، هیچ وقت باعث نشد، آن طعم و لذتش برایم عادی شود. داشتم همین ها را در جلسه میگفتم، و حرفم این بود که لزوما تکرار یک چیز باعث نمیشود، لذتش کم شود، چه بسا هر باز خوشمزه تر هم میشود. فقط به این بستگی دارد که آن چیز چه باشد. آن چیز باید “آن” داشته باشد که تو عاشقش شوی. باز هم حضرت حافظ میفرماید:” شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد….بنده طلعت آن باش که “آنی” دارد” .نتیجتا هرچیزی که “آنی” برایت داشته باشد، هم عاشقش میشوی و هم هربار برایت لذت بخش تر میشود، از چشمت هم نمی افتد. حالا قیمه باشد، گربه باشد، یا یک آدم. آدم گاهی دلش را به آنی برای “آنی” میبازد. نه از سر هوس، نه از سر حماقت که از سر تجربه و شجاعت. “وآنی” که شاید هیچوقت هم درست و حسابی ندیده باشی اش، دلت ضعف میرود که دوباره ببینی اش. که با همه وجودت حسش کنی. که با همه وجود قلبش و روحش را حس کنی. قلبی که سالهاست تشنه دوستی اش هستی. و هیچ وقت نبوده است. داشتم برای همکارانم میگفتم که قیمه برای من هیچ وقت تکراری نمیشود. شاید چون همیشه یاد آن روزهایی می افتم که همه چیز صمیمی تر بود و همه چیز قشنگ تر بود. یاد سالهای کودکی. که حالا باید در به در به دنبال نمادهایشان باشیم، چون انگار تیکه ای از وجودمان آنجا جا مانده است. امروز یکی از دوستانم هدیه ای به من داد که ناگهان همه آن روزها در وجودم زنده کرد. یادش بخیر.
بدون دیدگاه