آونگ


گاهی حس میکنی مانند آونگی به این سو و آن سو میروی. سرت گیج میرود ولی نمیتوانی تصمیم بگیری، هی به این سو و آن سو میروی، احساس میکنی در این رفت و برگشت و برخورد گلوله های فلزی به هم مرتب پتکی بر سرت کوبیده میشود و تصمیم گیری را برایت سخت تر هم میکند.

در این تکرار مکرر آونگی ات سرت را برمیگردانی، به عقب نگاه میکنی. تصمیمات غلط و درستی گرفته ای که تو را به اینجا رسانده است. ولی تو باید تصمیمی بگیری، حتی اگر درد هم داشته باشد، باید این آونگ را یک جایی متوقف کنی. تا ابد که نمیتوانی روی این موج سوار باشی و این سو و آن سو بروی.

حست این هست که باید آونگ را متوقف کنی ولی مطمئن هم نیستی. احساس میکنی اگر متوقف شد آنچه از دست میدهی بیش از آنچیزی است که به دست می آوری. راستی راستی، حتما باید متوقفش کرد؟ دلم به شک افتاد. شاید هم اصل زندگی اصلا همین آونگ است.شاید برخی تصمیمات را نباید گرفت. باید بگذاری همه چیز با این ریتم آونگی همگام شود، به ضربه گلوله های پتک وار هم عادت کنی.

تو که همیشه میگویی زندگی مثل یک موج سینوسی هست. شاید این آونگ هم جزیی از همان موج سینوسی است.باید به آن عادت کنی. سخت یا آسان زندگی ات انگار همین است. مجموعه ای از کارهای کرده و ناکرده. مجموعه ای از تصمیمات معلق، و در کنارش پیکانی که سرش تیز است و به سمت هدفت نشانه رفته است. راه برایت روشن است، میدانی باید به کجا بروی. و این تصمیمات و کارهای معلق هم با تو پیش می آیند. تا کجا نمیدانم، ولی انگار لازم نیست پرونده تک تکشان بسته شود. اینها جزیی از زندگی ات هستند که باید همراهت بمانند تا آخرش. این تو هستی که باید شرایط را طوری مدیریت کنی که هدف اصلی ات را هیچ وقت فراموش نکنی. همین که تصمیم بگیری که همین طور پیش بروی خودش یک تصمیم بزرگ است.باید پای تصمیمت بمانی. همین.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *