عید آن سالها


هر سال دم عید که میشود خاطرات گذشته ام زنده تر از همیشه میشوند، یادم به خودم می افتد در سالهای دور، یادش بخیر زمانی که مدرسه میرفتم هنوز ده روز مانده به آخر سال با بچه ها قرار تعطیلی و فرار از مدرسه میگذاشتیم. تقریبا هم هر سال بعدش که دوباره مدرسه میرفتیم بخاطر غیبت های آخر اسفند توبیخ میشدم ولی گوشم بدهکار نبود، اصلا پیچاندن مدرسه در روزهای آخر سال کیف عجیبی داشت.
بعدش هم که رفتم بیرجند و دانشجو شدم ، از اواسط اسفند بیخیال دانشگاه میشدم و راهی شیراز میشدم. دانشگاه با مدرسه فرق میکرد، ماهها دوری از خانواده باعث میشد، همکلاسیها راحت تر برای به تعطیلی کشاندن کلاسها همکاری کنند. می آمدم به خانه و سعی میکردم در روزهای آخر سال مسافرکشی کنم و پولی برای عید به جیب بزنم. مسافر کشی در دوران تحصیل و چند سال بعدش همیشه یکی از راههایی بود که رویش حساب میکردم، مخصوصا روزهایی که پرداخت قسط وام ها نزدیک میشد، همیشه خیالم راحت بود که با ماشین پدر میشود چند روزی را بیست و چهارساعته کار کرد و هزینه ها را پرداخت کرد.
همان سال اول دانشگاه بود خبر دار شدم ملاغلام ( پدربزرگم) را رو به قبله خوابانده اند، خودم را از بیرجند به کرمان و بعد به شیراز و بعد به روستایمان که حدود سه ساعت با شیراز فاصله داشت رساندم، ملاغلام در بستر مرگ بود، یادم به خاطراتی که با هم داشتیم می افتاد، یادم است یک بار یک رادیو با استفاده از کیت های آموزشی ساخته بودم، پدر بزرگم برای اینکه در ماه رمضان راحتتر روزه بگیرد، به خانه ما می آمد، همیشه به من میگفت درس نخوان، برو و یک فن یاد بگیر، با درس خواندن به جایی نمیرسی، رادیو ام را که دید خیلی خوشحال شده بود، میگفت دیگر از بابت تو خیالم راحت شد، یک فنی یاد گرفته ای، رمضان سال بعد رادیو اش را با خودش آورده بود، میگفت این رادیو سالهاس کار نمیکند و از من میخواست که تعمیرش کنم. من که بلد نبودم، دزدکی رادیو را پیش تعمیرکار بردم، نتوانست تعمیرش کند، خیلی قدیمی بود. نمیدانم چرا هیچوقت رادیوی جدیدی برایش نگرفتم، یا چرا خودش هم هیچ وقت از ما نخواست برایش رادیو بگیریم. ماه رمضان اگر به خانه ما در شهر نمی آمد، با صدای بانگ خروس بیدار میشد و سحری میخورد، و با بانگ بعدی خروس میدانست که موقع اذان است. خانه ما که می آمد راحتتر روزه میگرفت. همه مان با هم سحری میخوردیم و موقع افطار هم با هم روزه مان را باز میکردیم. ملا غلام تا اواخر عمرش ماههای رمضان به خانه ما می آمد، و چه روز ها و روزه های شیرینی را با تعریفهایش از قدیم برایمان میساخت.چشمان ملا غلام  ضعیف بود، ولی با وجود کاهش سوی چشمش خطش عالی بود، به خط ثلث مینویشت. قرآن را از بر میخواند، گلستان سعدی را از بر میخواند و گاهی هم برایم مینوشت. در سالهای دور معلم مکتب بود. شعر از بر میخواند، یکی از دلایلی که من هم به شعر علاقه مند شدم فکر کنم پدربزرگم بود. وقتی رسیدم بر بستر ملا غلام، ساعتهای آخر عمرش بود، به سختی نفس میکشید، من بالای سرش قرآن میخواندم و اشک میریختم، پدرم هم بالای سرش نشسته بود، عمو ها و عموزاده ها و مادربزرگم هم که آن موقع هنوز زنده بود دورش را گرفته بودند، عمه ها و عمه زاده هایم و اهالی روستا هم بودند. ملا غلام آدم بزرگی بود. وقتی رفت همه برایش اشک ریختند. همان شب در روستا غسلش دادیم و دفنش کردیم، از همه طایفه ها آمده بودند، ملا غلام را در قبرستان روستایمان خاکش کردیم. ملاغلام برای همیشه رفت ولی خاطراتش هیچ وقت نخواهد رفت.
حالا که رمضان و نوروز با هم یکی شده اند، بیشتر یادش می افتم، آخر عیدها هم طور دیگری بود،  ما به روستا میرفتیم، از چند روز قبلش شور و شوق را داشتیم، میرفتیم روستا و کل تعطیلات را آنجا بودیم، فامیل وطایفه ما بزرگ بوده و هست، هم در عزا یار هم بودیم و هم در شادی.
یادش بخیر هرچه به گذشته نگاه میکنم، صفا و صمیمیت بیشتر بود. یادم است روستایمان برق نداشت، خانه ها حیاط و حصار نداشتند، غروب که میشد همه دور چراغ زنبوری مینشستد و از خاطراتشان میگفتند، عید هم که حال و هوای خاصی داشت، تقریبا همه روستا جمع میشدند، هرچه بود با هم میخورند، ساده و صمیمی. عید زمان چیدن پشم گوسفند ها هم بود، هر روز همه اهالی دست به دست هم می دادند و پشم گوسفندهای یک نفر را میچیدند و همینطور ادامه میدادند تا کار پشم چینی همه گوسفندها تمام شود. دلم برای عیدهای روستایمان تنگ شده است. میدانم ماشینی شدن زندگی آنجا هم تاثیر گذاشته و شاید کمتر همه چیز شبیه قبل باشد ولی آدم همیشه دلش برای زادگاهش تنگ میشود. دل تنگی ای که نزدیک روزهای عید بیشتر هم میشود.

1 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *