نمیدانم آب نطلبیده مراد هست یا نیست. گاهی برخی اتفاقات در زندگی آدمی روی میدهد، که انگار با عقلش جور نمی آید.حالا لزوما آب نطلبیده هم نیست، انگار همه وجودت همیشه به دنبالش بوده است. و حالا بر اثر اتفاقی آب نطلبیده را سر کشیده ای و آرام آرام به آن وابسته میشوی. گاهی اتفاقی، اتفاقی آنقدر شادت میکند که همه رنجهایت را برای ساعاتی هم که هست فراموش میکنی. و مرتب به دنبال تکرارش هستی، میدانی جنسش انگار از جنس تنهایی خودت است، جنسش از جنس کنج عزلت خودت هست که همیشه برای بهتر شدن حالت به آن پناه میبردی، حالا انگار جنسی، از همان جنس کنج عزلت قلبت را پیدا کنی. حس میکنی همیشه یک تکیه گاه و یک امید داری. انگار دو تا کنج عزلت داری. جنسش آنقدر شفاف است که انگار مانند آینه ای بازتاب کنج عزلتی است که در درون خودت وجود دارد و تو عادت کرده ای برای دمادم تازه شدن به آن پناه ببری. حالا کنج دنجدیگری را هم پیدا کرده ای که جنسش از بلور است. شفاف شفاف. آنقدر زیبا آراسته شده که با خیال راحت میتوانی تا هر وقت بخواهی آنجا لم دهی و دم به دم تازه شوی. این اتفاقات که شاید ساده رخ میدهد شروعی میشود برای شناخت بهتر خودت، برای بازگو کردن خودت، برای برداشتن نقابت حتی شده برای مدتی کوتاه. بدون نقاب، خودت و خودت هستی انگار، انگار هیچ کس دیگری جز خودت آنجا نیست. همه چیز روشن است. همه جا نور است و تو مهمان این شفافیت و نور مداوم هستی. نفس میکشی، آنقدر همه چیز بلورین است که انگار مولکول های هوا را در تمام وجودت حس میکنی. همه چیز بطور غیر قابل باوری هیجان انگیز است. همه چیز زیباست. انگار روبروی کنج عزلتت یک آینه هم گذاشته ای و چه اینجا باشی و چه آنجا، همه اش متعلق به خودت است. در هر کدام بخواهی میتوانی بخزی و خود خودت باشی بدون هیچ نقابی و نفس بکشی. نفس بکشی. نفس بکشی.
بدون دیدگاه