نقش مقصود


میدانی حالت بدش چیست اینکه میتوانی همه دنیا را بگردی، من همیشه اینجا هستم. اگر دنیا دلت را زد، یا اگر دنیا پست زد، همیشه اینجا را داری. عجیبترین غزل موزون ، فکر میکنم نفس یار هم یکی از معناهای زندگی باشد، یاری که با او بتوانی دل یکدله کنی. اصلا همه چیز رنگش عوض میشود، میدانی مثل موقعی میشود که عینکم که با آن میتوانم دنیا را رنگی ببینم را روی چشم هایم میگذارم و دیگر هیچ چیز خاکستری با رنگ های مرده نیست. همه چیز شفاف میشود. تازه یکی دو سالی است که رنگ ها را میبینم. تو هم برای وجودم همان عینکی روی دلم. همه چیز زنده میشود، درخت ها آواز میخوانند، رودخانه ها حرف میزنند. سنگ ها نفس میکشند. همه چیز عوض میشود. تو حتی وقتی ناموزون هستی هم موزونی. تو هر چه باشی همان خوب است. من اگر نمیبینم، مشکل از چشمهای من است، باید چشمهایم را بمالم، عینکم را بردارم روی دلم بگذارم تا در اوج ناموزونی ات، همه موزونی ات را ببینم. عینکی که روی دلم میگذازم، با عینک چشمم خیلی فرق دارد، با عینک دلم همه وجودت برق میزند، فقط رنگها نیستند که خودشان را از پشت یک شیشه خاک گرفته خاکستری نشانم میدهند، وقتی عینک دلم را میزنم، همه وجودت به حرف می آید، اصلا حس میکنم، نفست هم حرف میزند. حس میکنم قلبم هم فریاد قلبت را میشنود. آی قلب، عجیب ترین ماهیچه خلقت، افسارش بدست خودش است و هرجا و هرچقدر که میخواهد میتازد. اصلا آدمی آدمی است که افسارش به دست دلش باشد.وگرنه از کارگاه هستی،نقش مقصود را هیچ وقت نخواهد فهمید.اصلا من دلم میخواهد، افسارم دست دلم باشد.به تو چه؟

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمی‌پرستی

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *