پارسال بهار و بهار سالهای قبل بیشتر باران میبارید، یکی از قشنگیهای بهار باران هایش بود و لطافتش.آن را هم دیگر نداریم. کم کم یادم رفته بود تا امروز باران را دیدم، اینقدر قشنگ که فریاد کودک درونم با همه شوقش را شنیدم.
چقدر چیزهایی بظاهر کوچک میتوانند رنج دائم ما را التیام ببخشند فقط کافیه بهشون توجه کرد، همیشه بهانه ای برای شاد بودن و بهانه هایی بیشتر برای ناراحتی هست، مهم این است ما کدام را میخواهیم، دست به دست زندگی بدهیم وهمیشه ناراحت باشیم یا لحظه ای چشممان را ببندیم و اجازه بدهیم کودک درونمان فریاد بزند، فریادی سراسر از شادی، شاید کوتاه ولی قابل تکرار
تا ز شراب شوق تو دل بچشید جرعهای
جملهٔ پند زاهدان از پس گوش میزند
ای دل خسته نیستی مرد مقام عاشقی
سیر شدی ز خود مگر خون تو جوش میزند
جان فرید از بلی مست می الست شد
شاید اگر به بوی او لاف سروش میزند
بدون دیدگاه