انگار میکنم


انگار میکنم که بالهایم را باز باز کرده ام، تو روی بال من نشسته ای و با هم برفراز همه خاطراتمان پرواز میکنیم. همه چیز از اول تا حالا و حتی بعدش از جلوی چشمانمان میگذرد، ته دلمان خوشحال است. انگار میکنم که زندگی طلبم‌‌ را داده است و تو هیچوقت قرار نیست هیچ جای دیگری بروی.

انگار میکنم که همه انگارهایم به واقعیت تبدیل شده است. تو حتی حرف رفتن را هم نمیزنی. و من با هیبتی مردانه جلوی شومینه ای هیزمی توی کلبه ای که به نام من و تو است نشسته ام و قلبم مثل گنجشک میتپد که تو برایم چای بریزی و من هیکل ظریفت را به آغوش بکشم.

از من چه مانده جز دلتنگی‌همیشگی برای تو، جز اینکه چه کنار گوشم باشی چه فرسخ ها دور تر باشی، مدام باید وجودم  درد بکشد که کی میرسد آن زمانی که دیگر نگران هیچ چیز نباشیم. 

خودمان دوتایی با چند تیکه وسیله بدون هیچ تجملی توی کلبه ای روز را شب کنیم و فقط بگوییم و بخندیم. دست در موهایت بکشم و بگویم دیدی شد.

من برای آن لحظه از جانم هم حاضرم بگذرم. و این نشد ترین کار ناتمام را تمام کنم. 

من میتوانم!با کمک تو! من رویت حساب کرده ام ها!

باید باشی ها!

گر صبر دل از تو هست و گر نیست

هم صبر که چارهٔ دگر نیست

ای خواجه به کوی دل‌سِتانان

زنهار مرو که ره به در نیست

دانند جهانیان که در عشق

اندیشهٔ عقل معتبر نیست

گویند «به جانبی دگر رو»

وز جانب او عزیزتر نیست

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *