همیشه عاشق شعر بودم، از زمانی که کودک بودم و توان خرید کتاب حافظ را نداشتم و پاورقی های سررسید را میچیدم و به هم منگنه میکردم، تا وقتی که دیگر دیوان شعرای مختلف را میخواندم ، همیشه درک خودم را از اشعار داشتم، حتی گاهی در امتحان درکم از شعر با چیزی که قبلا استاد گفته بود متفاوت بود و خوش شانس بودم که همه اساتیدم فرهیخته بودند و هر آنچه را که مینوشتم میپذیرفتند. کلاسی که هرگز از دستش نمیدادم ادبیات بود. همیشه ادبیات برایم مثل یک گنج بوده است. بارها و بارها یک شعر را میخوانم ولی هربار تازه تر میشود . جالب تر آنکه در سن های مختلف، درکهای متفاوتی هم از اشعار داشته ام. مثلا امروز داشتم دفتر اول مثنوی معنوی و شعر معروفش که درباره “نی” هست را میخواندم. تقریبا حفظ هستم. ولی خوانش شعر برایم همیشه به وجد آورنده است. میبینم درکی که از تک تک کلمات دارم،انگار عمیق تر شده است، انگار تجربه ای به آن اضافه شده است که بیشتر مجذوبش میشوم، برای خواندنش تشنه تر میشوم. تک تک کلمات این بیت برایم معنایی دارد که با معنایی که چند سال پیش داشت قطعا عمیق تر است و توصیفش سخت تر.
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
من هرچقدر تلاش کنم این بیت را معنی کنم، حس میکنم چیزی که میگویم دقیقا آن نیست که من درکش میکنم. کلمات کم می آید، حتی نمیتوانم توصیفش کنم. من در بهترین حالت میتوانم بگویم یاری شفیق میخواهم تا درد فراق و اشتیاق وصال را برایش بازگو کنم. ولی این بیت چیزی بسیار فراتر از این چند جمله هست. این بیت یک زندگی است که فقط میتوانی درکش کنی و ساکت شوی. شاید به همین دلیل بوده در ادبیات ما همیشه بر شنیدن و کمتر حرف زدن تاکید میشده. یا این بیتش
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
باز هم عشق را با آتش مقایسه کرده و آرزوی نیستی برای هر آنکس که این آتش را ندارد. واقعا همین؟ نه. نه . من نمیتوانم توصیفش کنم.ولی درکی که از آن دارم با درک ده سال پیشم خیلی متفاوت است. و این دو بیت
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
تقریبا مرا دیوانه میکند، این که میگفتند سر به بیابان نهادند، را کمی دارم درک میکنم. بعضی چیزها را وقتی حس میکنی درک کرده ای دیگر نمیتوانی. هیچ بگویی. زبان الکن میشود و چشمان گریان. مثل همین حالی که من با خوانش این دوبیت دارم. آنقدر ساده سروده شده که حتی هیچ تفسیری نمیخواهد. فقط باید مزه مزه اش کرد، مانند شراب کهنه ای که مزه کردن آن لذتش بیش از نوشیدنش است. چطور این شعرها را بخوانیم و مست نشویم. چطور میتوانیم بگوییم مستی را فقط آن میداند که الکل نوشیده باشد. اگر عقل را کنار بزنی و خود را غرق در این ابیات کنی، چنان مستی به تو دست میدهد که هرگز هشیار نمیشوی. چنان مست میمانی که میخواهی همیشه مست بمانی. وارد دنیایی میشوی که نمیتوانی از آن رهایی یابی. و این است وادی عشق، وادی که هر کس به اندازه ظرفیتش از آن بهره میبرد. و آن وقت حرف سعدی را میفهمی که میگوید:
سعدی چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو
ای بی بصر، من میروم؟ او میکشد قلاب را
به راستی که فقط اوست که قلاب را میکشد و ماییم که گرفتاریم و تقلایمان فایده ندارد. باید تسلیم باشیم و سر ارادت به خدمت دوست فرود آوریم.
بدون دیدگاه