دارم خستگی را زندگی میکنم، این روزها خواب کافی ندارم، در طول روز انرژی ام پایین است. شب به سختی به خواب میروم و وقتی بیدار میشوم انگار اصلا نخوابیده ام. کاملا احساس میکنم که باید به یک تعطیلات طولانی بروم و فقط بخوابم. خستگی باعث شده تمرکزم هم کم شود. ولی خوب چاره چیست، مسیر من یکطرفه هست. باید تلاش کنم، اینور و آنور و آنطرف تر را نگه دارم و حواسم به همه چیز باشد. خوب توان آدمیزاد محدود است. مگر چقدر بدون استراحت میتوان تازاند. فعلا شرایط همین است باید با آن کنار بیایم تا روزهای بهتری بیایند.
تنها نقطه آرامشم بین همه این تلاطم ها فکر کردن به تو هست. با تو به دنیای خیال رفتن است. به آنجایی که در یک ساحل شنی، کنار یک دریای آرام لم داده ایم و نسیم خنکی به صورتمان میخورد. آفتاب میگیریم و هر از گاهی هم آب تنی میکنیم. و دوباره بر میگردیم روی تخت های کنار ساحل، نوشیدنی خنک میخوریم و غرق در خیال میشویم.
خیال میکنیم که الان بیست سال دیگر است و من و تو همچنان ذوق هم را داریم. من و تو نمیشود که از هم خسته شویم. من و تو انتخاب همدیگر بوده ایم. تا اینجایش سال به سال و روز به روز و لحظه به لحظه با هم زندگی مان را ساختیم و بیست سال دیگر هم هنوز داریم لحظه به لحظه میسازیمش. میدانی تا کی؟ تا وقتی که مرگ جدایمان کند.
برمیگردم به همان ساحل، به نسیمی که از دریا می آید، نسیمی که خنک است و صورتمان را مینوازاند. دست بر موهایت میکشم. هوا کمی شرجی است، موهایت باز وز شده است. سر به سرت میگذارم. دیگر موقع برگشت است، به کلبه مان برمیگردیم و میخوابیم. نه هشت ساعت و شش ساعت، من که لاقل یک روز کامل را میخواهم بخوابم. میخواهم همه خستگی هایم را با خواب جبران کنم. هنوز صدای صندلی ات که تاب میخورد را میشنوم، چقدر کتاب میخوانی. چشمانم بسته شد. به خواب عمیقی فرو رفتم. در خواب باز هم تو را میبینم، داری بادبادک هوا میکنی، روی بادبادکت یک قلب سرخ کشیده ای. بادبادکت از همه بادبادک های دیگر بالاتر رفته است و قلبی که روی آن کشیده ای به وضوح هنوز هم دیده میشود. من هم انگار کناری نشسته ام، سیگارم را دود میکنم و ذوق کردنت را میبینم. من هم ذوق تو را دارم. بادبادکت آنقدر بالا میرود که دیگر قلبی که روی آن است هم پیدا نیست و تو همچنان میخندی و عین بچه ها داری میدوی و ذوق میکنی و من هم از ذوق تو ذوق زده میشوم.
بیدار شدم، چقدر این خواب چسبید!
بدون دیدگاه