کاش مغز آدم دکمه ای داشت که میشد برای چند ساعتی همه فکرها را متوقف میکرد. میتوانست چند ساعتی هم که شده به چیزی فکر نکند. اینقدر پرونده باز در مغز آدم که همه اش هم با هم جلو میرود گاهی حس میکنم آدم را از پا در می آورد. گاهی هم حتی فکر کردن به آنها دردی را دوا نمیکند. فقط همانجا هستند. نه از مغزت بیرون میروند نه حل میشوند. عمر بعضی ازین پرونده ها به اندازه تک تک روزهایی است که زنده بوده ای. احساس مسولیت، نگرانی، استرس، خشم، عشق، آشفتگی همه اش در کنار هم و هرکدام با هزاران پرونده در ذهنت و با تو، هی هر روز عمرشان بیشتر میشود و هی از وجودت تغذیه میکنند و هی خسته ترت میکنند. همیشه هوشیاری، حتی وقتی میخوابی آنقدر در ذهنت وول میخورند که خوابت هم به یک خواب سبک و همیشه هوشیار تبدیل میشود. گاهی اصلا نمیدانی خوابیده ای یا نخوابیده ای، فقط از خستگی در طول روزت میفهمی که انگار خیال میکردی که خوابیده ای، تمام وقت انگار بیدار بوده ای. همه این فکرها، خیالها، همه اش با هم جزیی از زندگی ات هستند. زندگی که با رنج دائمش، هی پیش میرود و تو هم به دنبال آن هی میروی و میروی. بین همه این آشوب ها هم همیشه سعی میکنی به همه شان مسیر بدهی و در یک مسیر خاص پیش بروی. همین است که همیشه شرایط هی سخت تر میشود. پرونده های باز ذهنت که میخواهند مدام به این سو و آن سو بکشندت و تویی که میخواهی در یک مسیر باقی بمانی و اسیر افکارت نشوی. یک جنگ دائم بین تو و زندگی و افکارت. صد البته که وقتی میبینی با وجود همه این فکرهای مزاحم و غیر مزاحم همچنان بر هدفت ایستاده ای، ته دلت هم ذوق میکنی. ولی خوب جرقه ای در تاریکی است دیگر. آنقدر این جرقه ها را باید بیشتر کنی که تاریکی را بتوانی تحت تاثیر قرار بدهی. سخت است ولی تا الان که شده است.برای بعد از این هم باز تلاش میکنی. میتوانی همانظور که تا الان هرطور که بوده توانسته ای.
روَد به خواب دو چشم از خیالِ تو، هیهات
بُوَد صبور دل اندر فِراقِ تو، حاشاک
اگر تو زخم زَنی بِهْ که دیگری مَرهم
و گر تو زَهر دهی بِهْ که دیگری تریاک
بدون دیدگاه