کتاب

Old manuscript book. Macro.


از زمانیکه یادگرفتم نه با خبر خوبی زیادی خوشحال شوم و نه با خبر بدی زیادی ناراحت، فکر میکردم همه سناریوهای زندگی شبیه هم هست. ولی بعدا اتفاقاتی در زندگی ام رخ داد که دیدم برخی از وقایع از این قانون تبعیت نمیکنند. اینکه میخواستم با خبر خوب و خبر بد کمتر تحت ثاثیر قرار بگیرم برای مراقبت از خودم بود. از اینکه در بدترین و بهترین شرایط بتوانم تصمیمات درستی بگیرم که کمتر تحت تاثیر احساسات باشد. ولی گاهی برخی موارد باز آنقدر ناراحت و یا خوشحالم میکند که ناخودآگاه پرت میشوم به دوران کودکی، به همان دورانی که همه چیز شیرین تر بود، همه چیز گاهی هم تلخ تر بود. میروم به عالم خیال به همان خیالی که گاهی حس میکردم شاید دیگر عمرش سالهاست تمام شده است. ولی انگار که اینطور نیست. هم دنیای خیال همیشه در وجود آدم زنده میماند و هم کودکی اش همیشه همانجاست. آدمی مثل کتابی است که ورق میخورد. هرجای کتاب باشد ، وسطش و یا حتی آخرش، میتواند باز صفحات اولش را ورق بزند و ببیند. اینکه چقدر توان و جراتش را داری همه چیز را مرور کنی به خودت و توانایی هایت و مهارت هایی که در زندگی یاد گرفته ای بستگی دارد. ولی قطعا همه چیز، یکجا بایگانی میشود. جایی که هر وقت بخواهیش میتوانی به دستش بیاوری. با مرور همان خاطرات قدیمی و یا با تکرارش. با تکرای که هیچوقت تکراری نمیشود.

ز سوزِ شوق دلم شد کباب دور از یار

مدام خونِ جگر می‌خورم ز خوانِ فِراق

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *