توان نداشتنت را ندارم، اگر لحظه ای فکر نبودنت را بکنم دلم هری پایین میریزد. دست خودم نیست. دل که منطق حالیش نیست. دل وقتی میخواهد، باید به دستش بیاورد. هیچ عاقلی هم نمیتواند سر به راهش کند. دل اگر بخواهد قصه تو را تعریف کند به گمانم فقط تو میتوانی مخاطبش باشی، کسی چه میفهمد من چه میگویم جز خودت. ایرادی هم به آدمها نیست. هرکسی عشق پریزادی که در قالب آدم باشد را تجربه نکرده است. آنچه میگویم را فقط دل میداند و تو، فقط دل تو. وقتی عاشق می شوی منطق را باید خاموش کنی. وگرنه هزار دلیل هم باشد که دیگر نباشی، کافی است دل بخواهد. هر هزار تا دلیل باید گورشان را گم کنند.
آدم که عاشق میشود و عاشق میماند و گذر زمان و تکرار معشوق هی به وجدش می آورد، دیگر اختیارش در دست منطقش نیست که بخواهی سر به راهش کنی، مگر میشود در تو بدی دید. بدی هایت را هم خواسته یا ناخواسته با عینک خوشبینی میبینم و کیفش را میبرم.
خودت که میدانی دل را اول به امانت نزدت گرو گذاشتم، ولی حالا دیگر حس میکنم انگار صاحب دلم هم خودم نیستم. خشمت، فریادت و اصلا هرچه از تو برآید قشنگ است. دلنشین است. من که جز تو کسی را ندارم که اینطور در دلم رخنه کرده باشد، پس هرچه تو بگویی همان باشد. با دلم راه بیا! تو مخمل قرمز و مشکی من! با دلم راه بیا! من سوار خیالت میکنم و تو را میبرم به آنجایی که عشق حرف اول را میزند، میبرمت به جایی که دلت در آنجا آرام بگیرد. به جایی که دلمان آنجا آرام بگیرید. اصلا من به کم از تو قانع نیستم. کیف میکنم، حظ میکنم که هستی و من هر روز از شراب ناب وجودت سیراب میشوم.
چقدر دوست داشتنت زیباست. چقدر تماشایی است. چقدر کیفور میشوم. خوش به حال من.
چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را
چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را
سروبالایِ کمانابرو اگر تیر زند
عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را
دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت
سر من دار که در پای تو ریزم جان را

بدون دیدگاه