باز از حرف زدن بنویسم. اینکه وقتی حرف میزنی چقدر حالت خوب است. اینکه آدم برای آدم باید حرف بزند. اینکه هرچقدر هم درونگرا باش باز هم دوست داری کسی باشد که به حرفهایت گوش بدهد. درکت کند. بفهمدت. میدانی حسش چگونه است؟ انگار روی تخته ای روی دریایی زلال دراز کشیده ای، صدای مرغان دریایی را میشنوی، صدای آب و نسیمی که به آرامی روی صورتت میوزد. نه سرد است و نه گرم. دقیقا همان هوایی است که دوستش داری. دوست داری هیچ وقت به ساحل برنگردی. همان جا میان موج های آرام تا ابد شناور باشی.احساسش بینظیر است. هر حرفی که میزنی احساس میکنی برای شنوده ات ،مثل نت های زیبای موسیقی است. هر حرفی که میشنوی مانند یک سمفونی بینظیر روحت را قلقلک میدهد و تو لبخند میزنی. لبخند میزنی به همه دنیا، به همه مشکلاتی که داری. انگار وقتی درباره مشکلاتت حرف میزنی، ناخودآگاه راه حل هایش هم به ذهنت میرسد. همه چیز خیلی خالص است. خیلی شفاف و آرام.روحت را حس میکنی که از جسمت جدا شده است. همه فشارهایی که روی مغزت است، کناری نشسته اند. و تو هستی که به آنها اجازه میدهی یکی یکی جلو بیایند و به آنها رسیدگی کنی. در حالی که هنوز روی آب زلال دریا شناور هستی و آفتابی ملایم همه وجودت را در آغوش گرفته است. خورشیدی که آتشش نمیسوزاند، دقیقا به همان اندازه که دوست داری گرم است. چشمانت را آرام باز میکنی، خود خود بهشت است. همان بهشت هست که توصیفش را بارها شنیده ایم ، همه چیز آرام و تحت کنترل است و از لحظه لحظه اش داری لذت میبری. موجی محکم می آید روی تخته ای که هستی بالا میروی و باز با آرامش دوباره روی آب رها میشوی. همه وجودت غرق در لذت و آرامش است. آرامشی که انگار هیچوقت نخواسته ای یا نشده است تصور کنی. امیدت بیشتر میشود. آماده میشوی که لباس رزم بپوشی و با قدرت بیشتری وارد میدان شوی. میدانی که همه وجودت را برای حل مشکلاتت میگذاری. مشکلات دربرابر اراده تو با خون و خونریزی هم که باشد کم خواهد آورد. زندگی همان رنج دائم ، این بار حتی اگر مغلوبش شوی میدانی با همه وجود جنگیده ای. و میجنگی. چشمانت سنگین میشود. خوابت میبرد. بدون اینکه قرص خوابی خورده باشی، میخوابی و امیدواری وقتی بیدار شدی باز همانجا باشی. همان جا که امن امن است. و انرژی ات را از آنجا میگیری.
بدون دیدگاه