به جنگ‌اندر


آشیانه ام خالی شده است، حالا تنها کسی که تا اخرش ماندی تو بودی. امید از غیر داشتن امیدی بیهوده است. ما تنه هستیم، بقیه می آیند به تنه. میچسبند، تغذیه میکنند عین زالو. بعد که جانی نماند رهایت میکنند. جز به منافع خودشان نمیتوانند به منافع دیگری فکر کنند، حس برنده شدن میکنند ولی نمیدانند آنی میبازد که میدان را خالی میکند.

تنم شاید زخم خورده باشد از ناکسان زخم خورده باشد، ولی هنوز شمشیر در دستم است و هنوز هم میجنگم. من فقط وقتی میدان داری را کنار میگذارم که جانی در بدن نداشته باشم.

این خوب است که زمانه چهره واقعی آدمها را به من نشان میدهد. من هنوز مرد میدانم، هنوز این زخم‌ها نتوانسته اند از پای درم بیاورند. شاید برخی زخم‌ها خیلی هم عمیق باشد، ولی تو هستی که تیمارم کنی. و پشت به پشت هم بایستیم و یک بند شمشیر بزنیم، رفتن آدمهایی که او اول هم نباید میبودمد انرژی ام را بیشتر هم میکند. من مرد میدانم. من و تو تا تهش میمانیم. هرچه باداباد. قدم آنهایی که مردانه ماندند روی چشمانم.

این خوب است که زمانه چهره واقعی آدمها را به من نشان میدهد. من هنوز مرد میدانم، هنوز این زخم‌ها نتوانسته اند از پای درم بیاورند. شاید برخی زخم‌ها خیلی هم عمیق باشد، ولی تو هستی که تیمارم کنی. و پشت به پشت هم بایستیم و یک بند شمشیر بزنیم، رفتن آدمهایی که از اول هم نباید میبودمد انرژی ام را بیشتر هم میکند. من مرد میدانم. من و تو تا تهش میمانیم. هرچه باداباد. قدم آنهایی که مردانه ماندند روی چشمانم.

بیا پیکار کن کابوس با مردی که از سایه نمیترسد

همان مردی که روزی وحشتش رویای شیرین بود

با طعم‌گس وحشت

من اکنون هفتاد هستم نه آن هفت ساله پر وهم و وحشت

من اکنون مرد میدانم

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *