شب که به نیمه هایش میرسد،نمیدانم برای خوابیدن تلاش کنم یا برای بیشتر مطالعه کردن، فکرش را که میکنم خوابم که نمیبرد.بهتر است بیشتر مطالعه کنم. حالا رمان تاریخی باشد یا درس مدیریتی. گاهی هم فیلم های دهه شصت را برای بار هزارم تماشا میکنم تا کمی خواب آلود شوم و بتوانم بخوابم.شب معنایش برایم آرامش است، هیاهو کمتر میشود. حس میکنم کارهایی که ناتمام دارم را میتوانم انجام دهم. حتی گاهی به سراغ کنسول بازی خاک خورده ام میروم، این لعنتی هم که همه اش میخواهد آپدیت شود و یک ساعت و دو ساعت هم طول نمیکشد. کلا بیخیالش میشوم. چند صفحه از داستان های مرحوم ذبیح الله منصوری را میخوانم، ازین که اینقدر ذهن آزادی داشته و وقایع تاریخی را هر خواننده پسند مینوشته گاهی غبطه میخورم. سینوهه را کنار میگذارم. برمیگردم سراغ لپ تاپم، هر چه به ذهنم میرسد را مینویسم. این هفته جلسات مهمی داشته ام، نمیدانم چقدر به نتیجه شان امیدوارم باشم. من که همیشه امیدوارم شاید نتوانستم قدمی برای کشورم بردارم. فیلم دهه شصتی در حال خنثی کردن یک بمب در خیابان است. گربه هم آمد غرغری کرد که غذایش کم است و غذایش را گرفت و رفت گوشه ای خوابید. من هم همینطور زل زده به لپ تاپ ، گوشم به صدای تیک تیک بمب در فیلم است. واقعا جه اوضاعی داشتیم، از یک طرفی جنگ در مرزها و موشک ها و از طرف دیگر بمب گذاری های داخل شهر، واقعا چه شرایطی را تاب آورده ایم تا به اینجا رسیده ایم.بمب را خنثی کردند. کسی آسیب ندید.نمیدانم ارتباطی که با فیمهای دهه شصت برقرار میکنم ارتباط خاصی است. آدمهایی که بدون هیچ نیگرنگی خالصانه برای کشورشان از جان دادنشان نمیترسیدند. نمیخواهم بگویم که همه لزوما اینطوری بوده اند ولی آدمهای از جان گذشته برای کشورشان زیاد بوده اند.آدم حسودی اش میشود واقعا. میدانی دلم برای کشورم میتپد و همیشه هم نگرانش هستم. دوست دارم کاری کنم. کاری کنم که لاقل یک سودی برای کشورم داشته باشم.میدانی آن سادگی و قشنگی و بی آلایشی که حتی در فیلما نشان میدهند، آدم غبطه میخورد. بمب دوم را نتوانستند خنثی کنند و شهید شدند. آدمی که هدف نداشته باشد، از نظر من هیچ نمی ارزد. آدم هدفمند حتی اگر به هدفش نرسد،مطمئنا در راه رسیدن به هدفش کارهای زیادی میکند و دست های زیادی را میگیرد. خدا کند که از آن آدمها باشیم، بی کلک. با هدف. راستی اسم فیلمی که میبینم “تعقیب سایه ها” بود.
آرزو میکنم یکبار دیگر به دشتهای اطراف بیرجند بروم و ستاره ها را در آسمان دشت های بیرجند ببینم.
پیش تو شب هست چو دیگ سیاه
چون نچشیدی تو ز حلوای شب
دست مرا بست شب از کسب و کار
تا به سحر دست من و پای شب
راه درازست برانیم تیز
ما به درازا و به پهنای شب
روز اگر مکسب و سوداگریست
ذوق دگر دارد سودای شب
مفخر تبریز توی شمس دین
حسرت روزی و تمنای شب
بدون دیدگاه