این مدت که مینویسیم، از دردهایم، از شادی هایم. از همه چیز. حسم این است که سبک تر میشوم. هرکس راهی را دارد تا احساساتش را متعادل نگه دارد، هرکس برای توازن دردها و خوشی هایش راهی دارد، برای من نوشتن همان دارو هست. این چند ماهه که بیشتر نوشتم، آنقدر نوشتم که دیگر دردهایم را در نوک انگشتانم و فشاری که بر دکمه های کیبرد آوردم خالی کردم. شادی هایم را هم از همین طریق راهی اینترنت کردم. این جریان و درد و شادی اگر برقرار باشد من هم متعادل ترم. امروز یک برگه در بین وسایلم پیدا کردم، مربوط به می بیشتر از یکسال پیش بود. زمانی بود که نمینوشتم. فهمیدم چقدر تحت استرس و فشار بودم که یکی از خاطرات دوران دانشجویی ام را با خودکار روی آن برگه نوشته بودم. وقتی میخواندمش همه احساسات آن موقع برایم تازه شد. احساساتی موقعی که آن اتفاقات می افتاد و احساساتم در موقعی که مینوشتمشان. مثل این بود که همیشه قصدم نوشتن بوده ولی انگار دست بر قلم نمیبردم.و اینکه ناگهان این کار را کرده بودم از شدت فشار عصبی ام بوده. چیزی که مینویسم لزوما احساسات آن موقع ام نبوده است. داشتم نوشته هایم را مرور میکردم، دیدم روزهایی بوده که شرایط بسیار بر من سخت بوده ولی آنچه نوشته ام برعکس حال من بوده، شاید به این طریق سعی میکنم احساساتم را متعادل نگه دارم. نوشتن برای هرکس اگر معنی دیگری داشته باشد ، برای من متعادل کردن روح و روانم است. گاهی فقط شروع میکنم، وقتی نوشته ام تمام میشود، به خودم میگویم آیا در نوشته ام یکپارچگی مطالب هم بوده ، یا فقط کار من تایپ کردم بوده و بقیه اش شاید ناخودآگاهم بوده. هرچه که هست را منتشر میکنم تا بماند برای همیشه. هر کس وقتی میمیرد از خود یادگاری به جا میگذارد، من نمیدانم در لحظه مرگم چه از من به یادگار میماند، ولی با همه وجودم تلاش میکنم نام نیک بماند، نه بخاطر اینکه بعد از مرگم به آن نیاز دارم، بیشتر به این خاطر که اگر هرکس که میمرد نامی که از او در بین مردم به جا میماند، نام نیکویی باشد یعنی دنیا جای بهتری برای زندگی شده است. برای من که بیشتر دلخوشی ام این است که بتوانم تا زنده ام ارزشی خلق کنم.قطعا لحظه مرگم به بیشترین چیزی که فکر خواهم کرد همین است که آیا از خود ردی به جا میگذارم یا نه.اگر همیشه در حال تلاش باشی، فکر میکنم مرگ قشنگ ترین لحظه زندگی است. لحظه ای که برمیگردی و میگویی ماموریتم تمام شد، آنچه توانستم انجام دادم، خدا و خلق خدا از من راضی باشند. شاید برای همین است شوقم برای زندگی و برای مرگ زیاد تفاوتی با هم نمیکند. همه اش را تکلیفی بر دوش میدانم که باید انجام دهم، چون احساس میکنم حتما دلیلی برای بودنمان هست و اگر راهمان را پیدا کنیم ، راهی که نهایتش خدمت به خلق خدا باشد، بهترین راه است.
به خدا کسی نجنبد چو تو تن زنی نجنبی
که پیالههاست مردم تو شراب بخش خنبی
هله خواجه خاک او شو چو سوار شد به میدان
سر اسب را مگردان که تو سر نهای تو سنبی
که در آن زمان سری تو که تو خویش دنب دانی
چو تو را سری هوس شد تو یقین بدانک دنبی
بدون دیدگاه