عرفای ما از همان اولین هایشان تا همین معاصر همیشه تعلق داشتن را مذموم میدانستند. ابیات زیادی در باب این مذمت وجود دارد، همیشه دل در گرو دنیا و متعلقاتش داشتن را ناپسند میدانستند. من عاشق حافظ هستم. عاشق مولانا و شمس و سعدی هستم. این چهار تن برایم همیشه مانند معلم بوده اند. هر چه سنم بیشتر میشود، بیشتر شعرهایشان را درک میکنم، به شعرهای حافظ نگاه میکنم، نه بر اساس ترتیب الفبا ، بلکه بر اساس افزایش سنش. مفاهیمی که در حد درک من است، بسیار افزونتر از شعرهای جوانی اش است.
یک بیتش که همین الان و ناخودآگاه به ذهنم آمد این است:
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
حافظ کاملا همه چیز را رها میکند، تشویق میکند که به هیچ چیز نباید وابسته بود، حافظ با آن عظمتش غلام همت آن همتی میشود که از همه چیز میبرد. همه چیز مفهوم بزرگی دارد، عشق به دنیا و هر چه در آن است، خانواده، عزیزانت، دارایی دنیا، عشق و هرچه که رنگ تعلق دارد. میگوید از همه چیز ببر. در ادامه میگوید
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
من انسان، در این دنیا چه میخواهم، اینجا مانند دامی است که به هربهانه ای به آن وابسته میشوم. اینجا جای من نیست. من به جایی تعلق دارم که هیچ تعلقی در آن نباشد. چقدر فراوان است فرمایشات بزرگان ما که عشق خوب است، محبت و مودت خوب است، ولی رنگ تعلق دارد، پس نمیخواهمش. من باید رها باشم. رها به معنای واقعی آن. ولی الان که هستم هم باید آنچه در توان دارم را برای بهتر کردن دنیا کنم. صرف اینکه من باید رها باشم هم تکلیف من را از تاثیرم در دنیا ساقط نمیکند. باز از حافظ مثال میزنم. میگوید حالا که اینجا هستم، حالا که زنده هستم، از لب لعلت سیرابم کن
علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن
که این مفرح یاقوت در خزانهٔ توست
این دو مفهموم تناقضی در ذات باهم ندارند، حافظ میگوید من نمیخواهم به هیچ چیزی تعلق خاطر داشته باشم، ولی حالا که زنده ام هم نمیخواهم در دنیا بی تاثیر باشم. میخواهم عشق از خودم ساطع کنم. میخواهم عشق از لب لعلت بگیرم ولی وقتی هم موقع رفتنم شد، دل در هیچ ندارم. حتی در تویی که علاج دلم در لبت است.
آدمی بخواهد یا نخواهد در این دنیا آمده است، حال که هست تکلیفش این است تا جایی که میتواند برای بهتر شدن دنیا تلاش کند، برای بهتر شدن خودش تلاش کند، خدمت کند، پیشرفت کند، لذت ببرد ولی حواسش باشد دلش را به هیچ کس نبازد، چون خیلی زود وقت هجرت دائم خودش یا آنچه به آنها عشق میورزد فرا میرسد.
دلخوشی های آدم ها متفاوت است، اگر بر این باورید حیوانات خانگی حقی برای زندگی ندارند پیشنهاد میکنم ادامه مطلب را نخوانید، همینطور اگر بر این باورید دوست داشتن یک حیوان احمقانه است باز هم نخوانیدش.
امروز در چشمانم در چشمان گربه شماره دو گره خورد، دیدم فقط زجر میکشد، دیدم انگار به رفتنش بیش از ماندنش راضی است. تصمیم سخت را گرفتیم. این بیماری سرطان دیگر دوا نخواهد شد، خودش هم میخواهد برود. ولی همه آن زمانی که عضوی از این خانواده بود، همه تلاشم این بود به او عشق بورزم. حال که میخواهد برود، دلم سخت به درد آمده ولی این رفتن نه برای من رفتن اولین عزیزم بوده است و نه مشخص است که آن که بعد او میرود من باشم یا عزیزی که من دوستش دارم.
گفتم دلخوشی های هرکس متفاوت است، برای من این گربه ها عزیز بودند، چون بودند و در شرایط سختی بودند خواستم از آنها حمایت کنم. نه خریدمشان و نه به دنبال حیوان خانگی گشتم. دو گربه که در این دنیا بودند و شرایطشان سخت بود را به خانه آوردم و حالا باید خودم به رفتنش آن هم برای همیشه و برای اینکه دیگر درد نکشد و برای اینکه درمان شدنی نیست رضایت بدهم. این ها هم جزئی از اندک دلخوشی هایم در دنیا بودند و حالا یکی از آنها برای همیشه باید برود و من باید آماده باشم شاید بعدی خودم باشم. ولی تا هستم تکلیفم جنگیدن است ومانند یک سرباز برای بهتر شدن دنیا خواهم جنگید.
اشکم سرازیر شد بی اختیار
ممنون بابت همدریت برادر، بنده هم همین وضع رو داشتم