گاهی حس میکنم خالی از خالی هستم، خسته از هیجان و استرس، ” گاهی دلم یاد جوانی می کند” ولی باز هم بقول استاد شهریار “طاقتم اظهار عجز و نا توانی می کند”. هر فردی حدی از طاقت داره، هر آدمی ظرفی هست که یکجا سرریز میشه و گاهی میشکنه. هر کسی به جایی پناه میبره و تیکه های شکسته اش رو میچسبونه به هم، برای من شاید نوشتن باشه، شاید تخلیه احساساتم توی بازی های کامپیوتر بشه. یا حتی فریادی بر سر خودم.
ولی آخرش ترمیم میشم و دوباره برمیگردم به میدان، میدانی که برای هر کس یک معنی دارد و برای من میدان به معنی زندگی هست. زندگی همان زمانی هست که بخواهم یا نخواهم میگذرد، یک زمانی نه خیلی دور حتی ازین که موسیقی گوش بدهم بیزار بودم، ولی الان از زمانیکه پشت میز کارم مینشینم تا پایان کارم مدام آهنگ گوش میدم، چیزی درونم زنده شد که کاش زودتر زنده شده بود، لذت بردن از موسیقی در کنار کار کردنی که عشقش را داری فکر کنم لذت بخش ترین چیز است.
دوست دارم دهه چهارم زندگی ام رو خودم بسازم، دوست دارم خودم را به دست زندگی نسپارم. و تا الان حس میکنم از سی سالگی به بعد و بعد از گذشتن از بحران سی سالگی و بحران هدف برای چیزی تلاش میکنم که همیشه همه وجودم آن را میخواستم، تغییر در دنیا، شاید اگر نوشته هایم رو خوانده باشید زیاد دیده باشید که ازین عبارت استفاده کردم، ولی این چیزی هست که هر روز به من امید میدهد و در راهش از هر چیزی میگذرم.
من زندگی میکنم که بسازم، بسازم و بسازم، با ناملایمات زندگی بسازم و هدفم را بسازم.
از وقتی که با موسیقی آشنا شدم تازه فهمیدم که برای ساختن، باید خودم را هم بسازم، حتی بدنم را باید سالم نگه دارم چرا که این بدن باید سالم باشد تا برای رسیدن به هدف مرا یاری کند، در این روح باید لذت جاری باشد تا بتواند رسیدن به هدف را میسر کند.
میخواهم بیشتر زندگی کنم، میخواهم بیشتر لذت ببرم. میخواهم دنیا را عوض کنم.
یا میتوانم یا در این راه میمیرم که باز هم من برنده هستم چرا که تلاشم را کرده ام.
بدون دیدگاه