تو


تو از دنیای من چه میدانی؟ هرچه میدانی گمانی بیش نیست. من هم از دنیای تو چیز زیادی نمیدانم، توهماتی دارم که گمان میکنم دنیای تو هست. من از ته دلم دوست دارم بیشتر بدانم. دوست دارم بیشتر دل یک دله کنم. دلم میسوزد که برای همیشه بروم و تو را نشناخته باشم.

آی امان از دست این زندگی، هر روز به سمتی میکشدم و من مانند عروسکی عین همان عروسک های خیمه شب بازی این سو و آن سو میپرم. بی آنکه بدانم تهش قرار است کجا باشد.

اصلا به نظر تو تهش مهم است؟ من خودم را قانع کرده ام تا میتوانم بیشتر از تو بنوشم، سر بکشمت، بعدش هم با از آرنج تا تامچ دستم را روی دهانم بکشم و بگویم:”آخیش…”

میدانی هی میخواهم همه ات را نفس بکشم، نفسی عمیق و بعد آرام باز بدمت. من میخواهم حالا که هستم تا میتوانم باشم. به تهش فکر نکنم. گاهی به تهش فکر کردن میترسانتم. من میخواهم تا هستم جرعه جرعه بنوشمت. من میخواهم تا هستی جرعه جرعه بنوشی ام. حاشا که من به کم از تو قانع باشم. ولی چه کنم که بضاعتم آنقدری نیست که بیش از این بخواهم که بخواهی ام. من به هرچه از تو باشد قانعم. همین!

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *