جانم! میخواستم از لیلی و مجنون بنویسم، عشق من به خودت را با عشق فرهاد به شیرین و مجنون به لیلی مقایسه کنم. ولی کمی با خودم خلوت کردم، جنس عشق من به تو مثل هیچ کس دیگر نیست. یک نسخه کاملا متفاوت از همه عاشقی هایی است که تا بحال درباره اش خوانده ام. هیچ شاعر و نویسنده ای، از حافط و سعدی بگیر تا شکسپیر نمیتواند به تصویرش بکشد، من تو را چنان میخواهم که جان، تن را میخواهد. من چنان دلبسته توام که قلب به نبض یا شاید هم نبض یه قلب وابسته است. تو نبضی و من قلب، یا من نبضم تو قلب، راستش نمیدانم!
من و تو آیینه یک عشق هستیم که با همه دنیا فرق داریم. تو همه جان من هستی و من خودم را بی تو کالبدی میبینم بدون جان!
من دلم به بودنت به فریادهایت به عصبانیتت به خنده هایت و به نقس کشیدن هایت خوش است. من چنان تو را میخواهم که جانم و خونم به خیال خودم دیگر حرمت دارد. دیگر خودم هم بخواهم نمیتوانم به این عشق بی حرمتی کنم. جان و خون من دیگر فقط متعلق به خودم نیست. من با همه وجودم آن تو شده ام.
من دلم به هرم نفسهایت، به زمزمه هایت و چشمان خواب آلوده ات خوش است. من دلم به تک تک کلمه هایی که از دهانت بیرون می آید خوش است. نوش باشد یا نیش من با جان دلم پذیرایش هستم. من با جانم آن تو هستم.
آی نازنینم! تو همه آن منی، پس برایم بمان، من با همه وسعم شاید لایقت نباشد، ولی چه توان کرد که بضاعتم همین است و من گدای دائم کوچه تنهایی هایت هستم.
دل در هوست خون شد و جان در طلبت سوخت
با این همه سعدی خجل از ننگ بضاعت
بدون دیدگاه