حیات


نمیدانم اینکه هر وقت زمان یا بهتر بگویم کار اجازه دهد به پارک‌میروم، علائم میانسالی است یا نشاط جوانی را بازیافته ام، البته که گربه ها هستند که مرا به پارک میخوانند، این موجودات کوچولوی دوست داشتنی، عمریست زندگی مسالمت آمیر با آدمیزاد را یاد گرفته اند و تقریبا هر کس ‌دمخور گربه جماعت شده، عاشقشان شده. داشتم میگفتم، زندگی ابعاد پیچیده ای دارد که خودمم هنوز نمیدانم دقیقا چرا به بهانه گربه ها به پارک می آیم، انگار دیدن درختان کهنسال و قدیمی در کنار بچه هایی که در پارک لبخند میزنند ‌گربه هایی که عاشقشان هستم به من حس زندگی میدهند. یعنی حس میکنم گاهی واقعا لازم نیست برای اینکه حالت خوش باشد کار خاصی انجام دهی، حتی در حد چند دقیقه کناری، روی نیمکتی را به همراهی با چند گربه بنشینی حالت خوب میشود، اینکه زندگی باید معنایی داشته باشد،و اینکه همیشه دنبال معناهای سختش باشیم، «یا حداقل خودم را میگویم» باشم، شاید همیشه فقط بر رنجت اضافه کند، ولی اینکه در همین کارهای کوچک دنبال لذت های کوچک باشی، حداقل حالت بهتر میشود، حالا فوقش اصلا معنای زندگی را هم نفهمیدی. خوب نفهمیدی. به قول حضرت حافظ

حدیث از مطرب و مِی گو و راز دَهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

غزل گفتی و دُر سفتی، بیا و خوش بخوان حافظ

که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریا را

گرفتار راز دهر شدن از همان قدیم هم انگار فایده ای نداشته، مهم این است حالا که قرار بر مرگ است باید همیشه آماده اش باشی و همزمان که قرار بر زندگی است همیشه آماده اش باشی و نفس بکشی و بر هر نفسی هم حداقل دوبار شاکر باشی.

یا حق

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *