تو خنکی نسیمی هستی در خرماپزان اهواز. التیام بخش و پر از حال خوب، مثل شربتی هستی خنک و پر از یخ وسط کویر سوزان. این روح و جان در آتش من را تو فقط میدانی چگونه آرام کنی. تو پناه من هستی، من از هرکجا درمانده روان شوم، آغوش امن تو جایی است که در آن آرامشم را بازپس میگیرم.
تو با همه دغدغه هایت و درگیری هایت که میدانم کم هم نیست، قرارگاه آرامشبخش من هستی و من هرجا که فکرم گیر می افتد و نمیدانم به کجا پناه برم، کافی است فقط به تو و بودن تو در زندگی ام فکر کنم تا وجودم دوباره غرق در آرامش شود. هیچ مشکلی آنقدر بزرگ نیست که من و تو نتوانیم از پسش بر بیاییم. ما با دنیا هم شاخ به شاخ شویم، تا همدیگر را داریم، پیروز بیرون می آییم و همه زخمهایی را که خورده ایم برای هم تیمار میکنیم. دلمان که از هرکس و ناکس بشکند، دست نوازش بر سر یکدیگر میکشیم و باز حالمان خوب میشود و باز آماده نبرد میشویم.
مخمل قرمز و مشکی من! با تو هر چیزی ممکن است، با تو تا ناکجا هم میشود رفت و برگشت. با تو تا آخر دنیا هم میتوان با ذوق دوید. زندگی هرچه پیش میرود، حداقل برای من، نبردهای بزرگتری را سر راهم میگذارد و من دلخوش به حضور تو میدانم که زخمهایم را لیس میزنی و پاهای تاول زده ام را درمان میکنی.
زندگی به جریانش ادامه میدهد و من وسط غوغا ها و شلوغی های این میدان نبرد، فقط به تو می اندیشم و روحم آرامش میگیرد، وجودم روشن میشود و صحنه نبرد برایم چراغان میشود.
من تا همیشه، و حتی بیشتر از همیشه قدر بودنت را میدانم. من میدانم اگر تو نبودی خیلی وقت بود که من هم نبودم. آخر مرا چه به تحمل این همه رنج و دوری بدون حضور تو. خودت هم خوب میدانی آنچه مرا پیش میراند و نبردها را یکی پس از دیگری پشت سر میگذارم، فقط حضور تو و فکر کردن به تو است.
پس باز هم میگویم که یادت باشد که بودنم بند بودن تو است، پس بمان تا بمانم تا ابد.
چو سحرگاه ز گلشن مه عیار برآمد
چه بسی نعره مستان که ز گلزار برآمد
ز رخ ماه خصالش ز لطیفی وصالش
همه را بخت فزون شد همه را کار برآمد
ز دو صد روضه رضوان ز دو صد چشمه حیوان
دو هزاران گل خندان ز دل خار برآمد
خداوند خودت ویاورت را برای هم نگهدارد
تا با قدرت جادویی برهمه مشکلات قایق آیید